Attachment Is the Source of All Suffering
اواسط بهار هشتاد و شش و اوایل فصل بارانهای موسمی بود و تازه دوسه ماهی میشد که زندگیام را در هند شروع کرده بودم و با آدمی دوست شده بودم درست همسن الآن خودم. آدم عجیبغریب و جذابی بود ولی به نظرم «رَد داده» میآمد. آن زمان «بوهِمین بورژوا» هنوز لقلقهی زبانِ پتیبورژوازی شرمنده نشده بود و ما درمورد آدمهای بوبوطوری مثل دوست من به رد داده اکتفا میکردیم. فکر کنم حالاها فقط به کسی که مواد درست مصرف نمیکند رد داده میگویند. چرا دوست من به نظرم رد داده بود؟ چون یک شهروند درجه یک اروپایی بود که چندسال قبل قید کار و آینده و هدف و هر چیزی که انسانها را ظاهراَ معقول و هنجارین و جامعهپذیر میکند زده بود و فقط با یک چمدان مایملک شخصی و یک جیمبه راه افتاده بود و زندگیاش را از نوازندگی و تعلیم موسیقی میگذراند و با کارکردن برای NGOهای محیط زیستی و حیوانات و …درازای جای خواب و غذا، سفر میرفت؛ تا آنطوری که میل طبیعی انسان، و به نظرش درست است زندگی کند. و من، آدمی که آن زمان روزی ششتا قرص اعصاب میخوردم تا بتوانم از خودِ شکافخوردهام فرار و دیگران را تحمل کنم، و هر تلاشم تقلایی رقتانگیز بود تا به موجودیت و زندگیام معنا دهم، به او میگفتم رد. چون من هم با اینکه دستورالعملهای غالب را برای زندگی قبول نداشتم ولی باز فکر میگردم آدم باید تا آن سن دیگر جایی، کاری و زندگی معلومی برای خودش ساخته باشد. یعنی چه همه چیز انقدر رو هوا. رابطهی آرام و سبُک و بیدردسر ما سهچهار ماهی بیشتر طول نکشید. او تصمیم گرفت برای کار به شهر دیگری برود و من اولین بار رابطهای را تجربه کردم که فقط از دیگری جدا میشدم، نه که ازش فرار کنم. بیدرد و خونریزی. دوستی ما با وبهراسی و ایمیلهای ششماه یکبارش به سبک نامهنویسیهای قدیم طولانی، با ضمیمهی چند عکس از جایی از دنیا ادامه پیدا کرد و هنوز هم ادامه دارد. من از او یادگرفتم چهطور میتوان دیگری را فارغ از تعلق و دلبستگی (درحقیقت مصرف دیگری برای ترمیم ایگوی خود) و هراسِ از دست دادن، دوست داشت.
زندگی از چندماه بعدش شروع کرد به عوض شدن اساسی. فهمیدم رشتهای که در ایران خواندهام و دارم ادامه میدهم را دوست ندارم و بعد از یکسال ول کردم و از اول رشتهای دیگر خواندم و کنارش دنبال آموزههایی رفتم که از نهادهای رسمی دانش نمیگرفتم و در سازمانهایی که رویایشان را داشتم (اوایل داوطلبانه) کار کردم و کمکم جریان روزگار مسیر زندگیام را طوری عوض کرد و جایی کشاندم که حالا هستم. اما همچنان او را به ردی بهخاطر میآوردم تا دوسه سال پیش که داشتم خاطرهای را تعریف میکردم و به توصیف او رسیدم و ناگهان متوجه شدم که ای داد، من چقدر خود او شدهام. چقدر همه چیز رو هوا.
تا دوسال پیش سر و کارم با بانک نیوفتاده بود. حسابهای فعلیام را هم مادرم برایم باز کرده چون زود فهمید آدم «بدویتگرایی» که تا دههی سی زندگیاش حساب بانکی نداشته از این به بعد هم چندان عجلهای برای ورود به دنیای مدرن ندارد. به دیوار و دستم ساعتی نبود و معیار زمانبندیام تغییرات نور. اسمارت فون نداشتم. نه خودم و نه موتور و ماشین قدیمی و قراضهام و نه هیچچیز دیگرم سر و کارمان با شرکت بیمه نیوفتاده بود. گواهینامهام را شش ماه مانده بود به برگشتم گرفتم آن هم چون خلاف نسبتاً سنگینی کردهبودم و دیگر جداً لازمم شده بود. با اینکه زیاد سفر میرفتم، جز باری که پایم در سفر شکست و باری که آفتاب سوختگی شدید گرفتم (و سفرهای ایران) هواپیما سوار نشدم و با قطار شبهقاره و حومه را گز کردم و یک شب هم در هتل نخوابیدم. پساندازی نداشتم و پولم در حد به سر و ته رساندن ماهم بود و چیزی اگر تصادفی تهش میماند خرج سفرهای ارزان قیمت. محصولات کارخانهای، خوردنیهای دارای افزودنی، مواد و داروهای شیمیایی، لباسهای مارکدار و غیره اغلب در زندگیام نبود و…
و کاملا هم راضی بودم و چیزی جز این زندگی نمیخواستم. هنوز هم نمیخواهم و اگر ماشین زمان اختراع شود جز تغییر در بعضی جزئیات باز همین راهی را میروم که از دهسال پیش تا حالا آمدهام. فکر نمیکنم توضیح زیادی لازم داشته باشد که این زندگی خیلی وقتها اصلا شباهتی به تصاویر شاد و درخشان از مناظر اگزوتیک با شعار «روباهایت را دنبال کن» ندارد. لااقل چیزی که من تجربه کردم و میکنم بیشتر شبیه بندبازی است بی تور نجات. چون مهمترین چیزی که در این زندگی قربانی میشود-و به نظرم شکلی از وابستگیست که باید قربانی شود- «احساس» امنیت است. به اینکه چقدر این احساس امنیت مصنوعی و کاذب و «تشویقیِ» سیستمی است که جنبههای دیگر حیات ما را قربانی میکند، کاری ندارم. اما هر قرارداد شغلی، مالی، جنسی و هرشکلی از مناسبات اجتماعی پذیرفته شده و رسمی، احساس ثبات و راحتی خیالی را به همراه میآورد که من و رد داده از آن محرومیم و این محرومیت تا وقتی آدم آن را عمیقاَ نپذیرفته سنگین و آزاردهندهاست (بدیهی است که محرومیت من از شهروند سفیدپوست غربی بیشتر است) و بعد هم باقی مکافات و بیپولی و عدم پذیرش اجتماعی و مقاومت مدام (صرفاً برای بقا و نه آفرینش) و …که محصول همان ناامنی و بیثباتی است. درست است که سختی و راحتیِ وفاداری به ارزشهای این شیوهی زندگی در جغرافیای مختلف متفاوت است و مثلا برای من اینجا سختتر و گاهی ناممکن است و بسیار سنگرها را وا دادهام، و درست است که اساساً «زندگی بد را نمیشود خوب زیست» اما کِیفی که از قطع و کمکردنِ دلبستگی-وابستگی و بهتبع مصرف چیزها و آدمها میآید در دنبال کردن هیچ میلی نیست. یعنی اینطور است که گاهی روزگار پس کلهات را میگیرد، بلندت میکند و به زمینات میکوبد و سرت را میگذارد روی سنگ، و حتا ساطورش را هم نشانت میدهد، اما میدانی آخرش میبوسدت و از دلت در میآورد. چون میبیند چیزی برای از دست دادن نداری. در مورد من آخریناش شمسی بود.
پ.ن:
بخشی از نامهی دوهزار و صد و پنج کلمهای برای تبریک تولدم:
سه ماه پیش برگشتم وطن. در خانهی همسر سابقم ماندهام تا وقتی در ماموریت است از طوطی، دو سگ و پنج گربهاش مراقبت کنم.عکسهایشان را ضمیمه کردهام- طوطی مرا اَسهول صدا میکند.هاهاها. خانهای لوکس با تمام امکانات. اما حوصلهام اینجا حسابی سر رفته است. تو که خاطرت هست من هیچ وقت در رفاه و راحتی خوشحال نبودم. از خودم بیگانه میشوم. نمیدانم برایت از آن شش ماهی که در غاری کوچک در مَنالی زندگی میکردم گفتم یا نه. کوچکترین فضایی بود که تا آن زمان درش سر کرده بودم. انقدر کوچک که نمیتوانستم بی خمیده کردن پشتم داخلش بایستم. یک جعبهی کوچک بود که رویش مینشستم و روی تخته سنگی میخوابیدم. غار پر از کَک بود و همهی تنم را جای نیش کَک پوشانده بود. برای رسیدن به آب آشامیدنی باید نیم ساعت پیاده میرفتم و اغلب گرسنه بودم و هوا خیلی گرم بود. اما خیلی خوشحال بودم. خوشحالی واقعا برای توصیف حالم کمجان است. احساس میکردم در بهشت زندگی میکنم و همهی آدمهای آن روستا فرشتگانش هستند. اوضاع فیزیکیام افتضاح بود ولی مغزم خوشحال بود. هنوز وقتی چشمانم را میبندم و به آن غار فکر میکنم پشت پلکهایم نور طلایی میریزد. میدانی چه میگویم؟