Rabbit Hole
«آ» لمیده بود رو کاناپه فرسوده که چاله چولههایش به زور بالش و کوسنهای کهنه پرشده، و در «ارتفاع» مناسبی رقص باد و تکانهای سنگینِ ریشههای آویزانِ درخت «بابا آدم» پشت پنجره را تماشا میکرد، که «آقای جورج» به شکل یک گولهی کُرکیِ مجهول از آسمان سقوط کرد. «آ» از ارتفاعاش و پلههای زیاد و پیچ در پیچ پایین آمد و دوید سمت محوطه، لای بوتهها دنبال گولهی کُرکی گشتن. آقای جورج یک جوجه جغد نحیف بود و «آ» باقی روز کلی جستجو کرد تا ببیند چرا از آسمان افتاده. بالاخره ناشناسی در یک فُروم پرندهشناسی به او جواب داد مادرجغدها جوجههایی را که میفهمند پرواز یاد نمیگیرند از لانه پرت میکنند پایین تا سهم باقی جوجهها را نخورند؛ و «آ» از آن لحظه شد پدرِ آقای جورج و چون اغلب در جهانهای موازی سیر میکرد و برای قوانین جهان «بههنجار» تره هم خرد نمیکرد گفت این حرفها همه چرند است و اراده و اگزیستانس این موجود را به رسمیت نمیشناسد؛ و تصمیم گرفت جورج را مثل یک جغد عادی باربیاورد.
با یک تخته از چوبِ جعبهی میوه و طنابی خیلی بلند، تابی درست و آویزان کرد، به ریشههای آویزانِ همان درخت پشت پنجره که آقای جورج از آن افتاده بود و فکر میکرد جلوی چشم مادر و خواهربرادرهای جغدش است، و ماهها، هر روز، وید دم غروبش را میچاقید، با هم از پلهها پایین میرفتند، آقای جورج را سوار تاب میکرد و هلش میداد تا پرواز یاد بگیرد. جورج چندتا بالبال میزد و وقتی تاب سرعت میگرفت خودش را پرت میکرد به جلو ولی نیممتر بیشتر نمیپرید و تالاپی میافتاد روی زمین. بعد هم بلند میشد و مثل خرگوش چند متر بپربپر میکرد تا «آ» میگرفتش و دوباره سوار تاب میکرد.
نمیدانم آقای جورج «آ» را چهطور قانع کرد تا بعد از چندماه بیخیال پرواز یاد دادن شود و بپذیرد او جغدیست که دیگر قرار است مثل خرگوش زندگی کند و دست از تاب دادنِ بیهودهاش بردارد. به استدلالی که آورده احتیاج دارم. چون این روزها خودم نِشسته که چه عرض کنم، مچاله شدهام روی یک تختهی خیالی از چوبِ جعبه میوه که با طنابی بلند از آسمان آویزان شده، و کسی که حقِ «وادادگیِ بیقید و شرط» را برایم به رسمیت نمیشناسد، هی هلام میدهد و میگوید بپر، بپر. تو باید بتونی بپری. من هم لابد مثل آقای جورج، وقتی که هنوز در رودربایستی جغد بودناش مانده بود چندتا بالبال میزنم و بعدش تالاپی با سر میخورم زمین.