Self is a socially constructed illusion
یازده دوازه سال پیش بود. ده روزی میشد به کشور جدید -که بعد مادر دومم شد- رسیده بودم. نزدیک نیمهی شب، تلوتلو خوران داشتم از وسط خیابان، از بارِ نزدیک آپارتمانی که همان روز کلیدش را از صاحبخانهی پارسیام _ نواز صدایش میکردند، مخفف اسمش «نوازش»_ تحویل گرفتهبودم، برمیگشتم. جز یک چمدان و یک لپتاپ و یک پتو چیزی نداشتم. چند قدم مانده به سرِ کوچه، ماشینی با سرعت نزدیک شد و صدای بوقش پراندم توی پیادهرو. کمی جلوتر سرعتش را کم کرد و عقب عقب آمد و سر کوچهی تاریک و جداً مالرویی که آپارتمانم تهاش بود به هم رسیدیم. یکی از دو مرد هندی کلهاش را آورد بیرون و بابت اینکه مرا ترساندهاند عذرخواست و گفت خیلی وسط خیابان راه میروم و ممکن است ماشینی بهم بزند و خداحافظی کرد و رفت. آن شب آن راه مالرو که باران موسمی حسابی گل و شلش هم کرده بود، روی دوز بالایی از الکل کیلومترها کش آمد و من برای اولین بار ناموجودی خودم و ریختنِ تمام هویتهایم را تجربه کردم.
اگر آن موقع رانندهای بهم میزد و میمردم معلوم نبود چهکسی و چه زمان میفهمید این جنازهی من است. هیچ مدرک شناساییای همراهم نبود، برگهی اجازهی اقامتم هنوز صادر نشده بود و حتا سیمکارت نمیتوانستم بگیرم و به جز نوازش و معاملات املاکی دندانگرد هیچ کسی مرا در آن جغرافیا نمیشناخت. حتا خانوادهام هم زود نمیفهمیدند. همهی آن ده روز فقط دو بار با والدینم حرف زده بودم و خیلی قوی و راضی ظاهر شده بودم، بعدش بلافاصله به دوستپسر سابق- و خدابیامرز- زنگ زده بودم و گریه که گه خوردم و میخواهم برگردم و او هم گفته بود غلط کردی باید تا تهاش را بلیسی. آن شب منِ مثل خر در گل ماندهی مست وسط آن کوچه، تازه فهمیدم قاطیِ یک میلیارد و چندصد میلیون آدم، هیچکس نیستم. برای کسی وجود ندارم. نه بچهی کسی هستم، نه دوستدختر، نه خواهر و دوست و همکار کسی هستم. نه کسی میداند در ممکلت خودم چهکاره بودم و نه باورها و فکرهایم برای کسی ذرهای اهمیت دارد. همهی ابعاد سمبلیک زندگیام، همهی پیوندها و تعلقها ازم کنده شدهبود و تنها واقعیت این بود که کسی در آن آپارتمان قدیمی با دیوارهای از نم کپک زده منتظرم نبود. سالها بعد فیلم کنعان که آمد یک جایی ترانه علیدوستی به شوهرش میگفت که «میخوام برم جایی که کسی منو نخواد، کسی منتظرم نباشه» و همچین چیزهایی. و زنان جوان هی این تکه را در گودر با حسرت و آه شر میکردند که وای من چقدر ترانه علیدوستی هستم (همان ژانری که چند سال قبلش همه بهشان میگفتند چقدر شبیه «امیلی پولن» هستند) من میدانستم آن وضعیت یعنی چه. یعنی تا صبح کاسهی توالت را بغل کردن و بلندبلند گریه کردن و در استفراغ خود خوابیدن و صبح با دردِ سر و صورت کبودِ از مستی اینور و آنور کوبیده شده بیدار شدن.
دربارهی این تجربه اولین بار در یک گروه کوچک «تراما پروسسینگ» و یک سال بعد حرف زدم. جایی که به توصیف احساس هیچ بودنم در گِلزارِ راهِ مالرو رسیدم باز گریهام گرفت. قبل من مردی دربارهی تجربهی نزدیک به مرگ خودش در دریا تعریف کرده بود و آخرش گفت «تا مدتها احساس میکردم من به جز تنفسام هیچ چیزی ندارم، آن هم حتا در کنترلم نیست»
کمکم و با گذر سالها خود جدید، یا توهمی که دیگران از خود به آدم میدهد، با دوست و آشنا پیدا کردن و جا افتادن در محیط ساخته شد. اما اینبار گولش را نخوردم. از آن تلههاست که یکبار ازش رها شوی دیگر از دور تشخیص میدهی. پیوند و تعلقی نساختم که باز کنده شدن از آن کبودم کند. دیگر میدانستم تعریفی که از خود دارم نه اصالت دارد و نه حقیقت. من آنی نیستم که در ذهنم میگذرد. هیچ کس نیست، به جز تارزان. شاید یک دلیلش این بود که گاهی تصویرم در ذهن دیگری خیلی از تصورم از خودم دور بود. مثلاً یکبار همان اواخر اقامتم همکار هندی – احتمالاً به نمایندگی از بقیه_ درجلسهای گفت برخوردم با مردها تند و زیادی رک است. همکار انگلیسی خواست ازم دفاع کند، گفت به هرحال همه میدانند و باید بپذیرند که «گالناج» فمینیست خاورمیانهای است و این برخوردهایش از تاریخش میآید و اگر اینطور نبود پدرش نه سالگی شوهرش داده بود…و من آن وسط گیر کرده بودم بین مستعمره و استعمارگر جواب کدامطرف را بدهم. یا از یکجایی به بعد کاملاً آگاه بودم که بخشی از صلح و تفاهم و مدارایی که در روابطم تجربه میکنم، بهخصوص در ارتباط با چپهای سفیدپوست شرمندهی ما جهانسومیها، که فتیش زن شرقی-و اوه خاورمیانهای که واویلا- هم دارند، از همین تصویرِ «دیگریِ اگزوتیک» میآید. اسم هر دیوانهبازیام را که نمیدانستند «تفاوت فرهنگی» میگذاشتند و به تاریخ ستم وصلش میکردند. انگار نه انگار که «خود»م هم آدمم.
متاسفانه از آنجایی که من هم تارزان نیستم باز هم خودی تعریف شد، اینبار با حرفهام، تخصصم، فعالیتها و دغدغههایم، و شیفتهوار ذوبش شدم. فکر کردم این یکی «من» دیگر امن است و هیچ جغرافیایی نمیتواند آن را ازم بگیرد. که خب کورخوانده بودم. چندماه پیش و بعدِ بهمنی که گذشت (لیترالی و متافوریکالی) از انزوای دو ماههای درآمده بودم و با رفیقم در محوطهی بین بلوکهای فاز دو قدم میزدیم. خیلی چت بودم و زبانم باز شده بود و داشتم میگفتم هیچ چیز بیش از این زجرم نمیدهد که دیگر نمیتوانم کار کنم. یا آنطور که به آن معتقدم و فکر میکنم اثرگذار است کار کنم. این جور کار کردن راضیام نمیکند و بعد از دهنم پرید «دیگه خودمو نمیشناسم» و همزمان گریه و سرفهام گرفت و احساس کردم به جز تنفسام هیچچیزی ندارم، آن هم حتا در کنترلم نیست. محوطهی بین دو بلوک روی دوز بالایی از تیاچسی کیلومترها کش میآمد.