I’m not a ghost. I’m a catfish

 در وبلاگ

روزهایی که اینترنت قطع بود و هوا بوی خون می‌داد، بین دو دوره‌ای که بوی گه می‌داد با منشأیی متفاوت از بوی گه پارسالی، نشستم به دوباره و چندباره دیدن فیلم‌هایی که موقع سوگواری تماشا می‌کنم. وسط «عمو بونمی که می‌تواند زندگی‌های قبلیش را به‌خاطر آورد» یادت افتادم. آخر آبان شد ۵ سال. درست انجایی از فیلم که همه‌ی آدم‌ها و ارواح و جک و جانورها دور میز نشسته بودند و یکی گفت «ارواح به مکان‌ها نمی‌چسبند. به آدم‌ها می‌چسبند». یعنی تا وقتی آخرین نفری که می‌شناخته‌شان بمیرد زنده‌اند. به این فکر کردم که چقدر روح سبک و سیالت بهم چسبیده. و به این هم فکر کردم که به جز من و بعد از من به کی چسبیدی؟ به یارعلی کافه شوکا که خیلی سفت چسبیدی. یک سال بعد مردنت جمعه غروب زمستان چرکی مثل امسال رفته بودم کافه. یارعلی سراغت را ازم گرفت. خواستم جواب بدهم چشم‌هایم اشکی شد. خودش فهمید و گفت آخ‌آخ و زد روی پیشانیش. سرش را پایین انداخت و رفت روی لبه‌های بیرون کافه نشست به سیگار کشیدن. منم بغضم را نمه‌نمه با چاییم قورت دادم. بعد هم برگشت و برای تک و توک مشتری‌های خسته‌ی توی کافه از«میز انجمن حکمت و فلسفه»مان گفت و از «ما که تازه جوانانی ۲۲ ساله بودیم» و ساعت‌ها می‌نشستیم راجع‌به «امکانِ عدمِ امکان» بحث می‌کردیم و از خودش گفت که دستمان می‌انداخت «بابا عوض این حرفا بگین چیکار کنیم شهرداری بیاد این سربالایی رو اسفالت کنه ملت تو برف و سرما پدرشون درنیاد». پدر ملت درآمد. و خون روی اسفالت تو برف و سرما دیرتر خشک می‌شود.
خود شخصیت عمو بونمی ولی، «راما» را در زندگی قبلیش به‌خاطرم می‌آورد. یعنی همین زندگیش که من هم در بخشیش بودم. به‌هرحال راما به تناسخ اعتقاد داشت و من هم جدا از احترامی که برای روایتش از نیستی قائلم حیفم می‌آید آدمی چون او فقط یکبار به دنیا بیاید. از ایرانی‌های مهاجر قدیمی شهر بود. اسمش هم راما نبود، چیز دیگری بود که کسی خبر نداشت. به‌جز هاستلش ته خیابان هفت «کورگان پارک» که پاتوق و خانه‌ی دوستانم بود، با برادرش شرکت تولیدی چیزمیزهای دارویی نوعی طب آلترناتیو داشت. تولیداتش مانند اغلب مهمل‌تراپی‌های عالم رویم جواب می‌داد. خود راما البته قبول داشت که آب‌نقره مرحله‌ی آخر سرطانش را درمان نمی‌کند، ولی باور نداشت چهار روز بیشتر ماندن در این دنیا به رنج شیمی‌درمانی بیارزد (من هم مثل راما فکر می‌کنم، با اینکه همه‌ی سعیم را می‌کنم که بار آخرم باشد به‌دنیا می‌آیم). روزهای آخر عمرش هاستل را جمع کرد و رفت گوا و مثل عمو بونمی کنار آدم‌هایی که دوستشان داشت و ارواح و جک و جانورها گذراند. خیلی درد کشید. طبق وصیتش سوزانده شد و خاکسترش را به رود ریختند. و جنازه‌ی آدم برای اینکه کامل بسوزد به هم‌وزنش هیزم نیاز دارد.
از اوایل زمستان چرک امسال چندین و چند روح سبک و سیال به آدم‌های زنده‌‌ی این شهر، به تمام ما چسبیده‌. لابد چون همان‌طور که روح زن عمو بونمی می‌گوید «درمود بهشت اغراق شده. آنجا خبری نیست». کودک و جوان. زن و مرد. وقتی تندتند پله‌های مترو را بالا پایین می‌رویم و وقتی مثل لاشه‌های آویزان پشت ویترین قصابی در قطار کنار هم می‌ایستیم، لابه‌لای ما هستند. وقتی در خیابان‌های شهر قدم می‌زنیم، وقتی کافه می‌رویم، وقتی دور هم جمع می‌شویم، پشت میزهای کافه نشسته‌اند، بینمان می‌گردند و با هم مثل وقتی که ما تازه جوانانی ۲۲ ساله بودیم درباره‌ی امکانِ عدمِ امکان بحث می‌کنند.

پ.ن:
این را دیشب، نزدیک نیمه شب نوشتم. می‌خواستم صبح منتشر کنم. نزدیک‌های طلوع بیدار شدم و دیدم ایالات متحده قاسم سلیمانی را ترور کرده و دستی که انگشتر عقیق دارد، از تنش جدا شده دست‌به‌دست می‌شود. اولین چیزی که در آن خواب و بیداری به چشمم خورد ذوق و شوق عده‌ای (عموماً از خارج) از تقویت احتمال جنگ پیش رو بین دو دولت-ملت بود. (این توهم دولت-ملت هم از آن بخورهایی بود که از لای دیگ آش عصر روشنگری بیرون زد و عقل انسان‌ها را ضایع کرد.) توصیف حالم از صبح: دلشوره، ترس، ناامنی، تهوع و دل‌پیچه مثل روزهای آخر آبان و وقتی اینترنت قطع بود. جز اینکه یک جور احساس بی‌قدرتی هم اضافه شده که حتا وقتی هوا بوی خون می‌داد نداشتم. و تمام روز به این فکر می‌کردم با این همه گلوله و راکت سرگردان در آسمان بالای سرمان از هر طرف، وقتی بمیریم، روحمان به آن‌هایی که امروز خوشحالند هم می‌چسبد؟ تا وقتی زنده اند؟ چه بد.

نوشتن را شروع کنید و اینتر را بزنید