سرمایه، نیروی کار و مناسبات جنسیتی
معرفی کتاب مارکسیسم و سرکوب زنان چاپ هیستوریکال متریالیسم
سوزان فرگوسن[1] و دیوید مکنلی[2]
هر کتابی تاریخ زندگی کمنظیر خودش را دارد. برخی بر موجی از تحسین عمومی تا قلههای موفقیت اوج میگیرند و برخی فوراً در فراموشی غوطهور میشوند. بعد هم آن کتابهایی که هستی زیرزمینی گستردهای را زندگی میکنند، که با تلاشهای گروههای کوچکی از پیروان متعهد، کسانی که کلمات را در اعتراض به سکوتی عظیمتر میپراکنند، زنده میمانند. نمونهی اخیر داستان کتاب مارکسیسم و سرکوب زنان: به سوی نظریهای واحد اثر لیزا فوگل است. چاپ اول اثر فوگل سال ۱۹۸۳در دورانی بهشدت بحرانی برای جنبش سوسیالیست-فمینیستی، که تمام اصطلاحات و ارجاعات کتاب را شکل داده، پیدایش شد. فمینیسم سوسیالیست گیج و تلوتلو خوران از ضربههای چکشی نئولیبرالیسم در فضای سیاسی و نظریه پست مدرن در عرصهی روشنفکری، و با طرد از سوی طبقهی کارگر، سوسیالیستها و جنبشهای زنان عمیقاً به انزوا رانده شده، به زیستی ناامیدانه در حاشیهی حیات روشنفکری و سیاسی چنگ انداخته بود. کتابی مثل کتاب فوگل که یک دهه قبلتر میتوانست به میلهی برقگیر بحثها و مناظرههای پرانرژی تبدیل شود، در میانهی سالهای ۱۹۸۰ به زحمت در رادار فرهنگی ثبت شد.
ولی اصالت محض متن فوگل به پرورشش زیر خط رادار بقا کمک کرده و اطمینان داد که کاملاً محو نمیشود. باوجود زمانهی بدیمن، فعالان و پژوهشگران مارکسیست و سوسیالیست-فمینیست (نویسندگان این متن هم بینشان) پیامش را رساندند و توجه خوانندگان را به شاید پیچیدهترین و ماهرانهترین مداخلهی مارکسیسیتی در مباحثههای نظری برآمده از دل فمینیسم سوسیالیست جلب کردند. و چاپ دوبارهاش امروز که تجدید حیات مبارزهی ضدسرمایهداری و رنسانس کوچک مارکسیسم و اندیشهی رادیکال را به رسمیت شناخته، بهجا و قانعکننده بهنظر میرسد. گذشته از همهی اینها عطشی روبه رشد در پی فعالیتی نظری که علل اشکال متنوع سرکوب را در یک تحلیل ضدسرمایهداری اساسی و مهم ادغام کند، وجود دارد. در همین راستا، خطوط کلیدی بحث که در مارکسیسم و سرکوب زنان مطرح شده منابعی ضروری و گریزناپذیر جهت بسط دقیق نظریههای ماتریالیسم تاریخی دربارهی سرمایهداری و ستم علیه زنان در اختیار میگذارد.
مارکسیسم و سرکوب زنان بیش و پیش از هرچیز بهخاطر این اصل برجسته است که سرمایهی مارکس (جلد ۱) را نقطهی مبدأ نظریاش را شکل دادهاست. بیشک بسیاری از فمیسنیستهای سوسیالیست با مقاصد تحلیلی پشت سنگر متون مارکسیستی مستقر شدهبودند. هرچند معمولاً آثاری همچون ایدئولوژی آلمانی یا منشأ خانواده، مالکیت خصوصی و دولت انگلس منابع اصلی را جهت ارجاع شکل میدادند. بهخاطر چنین متونی تحلیلگران تعهداتی عمومی نسبت به تمرکز بر تولید اجتماعی و بازتولید زندگی مادی، پیدا میکردند. اما نویسندگان بهندرت با هستهی اصلی اندیشهی پختهی مارکس دربارهی شیوهی تولید سرمایهداری، که در ماحصل زندگیاش سرمایه پیدا میشود، درگیر شدهاند. با این حال همانطور که فوگل تصدیق میکند هر توصیف مارکسیستی قابل توجهی دربارهی سرکوب زنان در جامعهی سرمایهداری موظف است به مقولههای نظری اصلی آن اثر عظیم دقت کند. به زبان ساده، رویهی انتقادی مارکس در سرمایه مجموعهای از مفاهیم بههمپیوسته –کالا، ارزش، پول، سرمایه، نیروی کار، ارزش افزوده و غیره- را آشکار میکند که برای روشنکردن روند ساختاری ریشهداری طراحی شده که طی آن شیوهی تولید سرمایهداری خود را بازتولید میکند. پس گرچه تعهدات ماتریالیستی در کل ستودنیست، ولی نظریهپردازیهای ماتریالیستی-تاریخی ویژهای که سرتاسر سرمایه شکافته میشود ما را به سطح بالاتری از شفافیت نظری میرساند. فوگل با مطرح کردن مسئلهی سرکوب زن درون چهارچوب دستهبندی سرمایه، و با استفادهای بیش از اسلوب موردی از آن، مسیر جدیدی در تحقیق سوسیالیست-فمینیستی باز کرد. و با اینکه نمیتوان گفت متن او در این رابطه تمام و کمال موفق بوده، با اینوجود دستاوردهایش قابل توجه بودهاست. برای مشاهدهی آن لازم است در زمین نظریهپردازی سوسیالیست-فمینیستی در یک دهه و نیم پیش از ظهور مارکسیسم و سرکوب زنان گشت و گذاری داشته باشیم.
فمینیسم سوسیالیستی: کار خانگی، تئوری پست مدرن و بازتولید اجتماعی
طی سالهای ۱۹۷۰، فمینیسم سوسیالیستی بهعنوان جریان سیاسی و نظری مشخص و پایدار توسط پروژه- تحقیقی نیرومند توسعه پیدا کرد. فمینیستهای سوسیالیست تا حد زیادی در التزام به فهم سرکوب زنان درون مناسبات اجتماعی-مادی ذات سرمایهداری، و نه محصول سادهی نگرشها، ایدئولوژیها و رفتارها، اتفاق نظر داشتند. بدین منظور به رویکردهای نظری، با استفاده از تعریف مادی مارکس از تاریخ روی آورند.
یکی از جنبههای مهم و تعیینکنندهای که مارکسیسم خودش را با آن از نظریههای اجتماعی بورژوایی متمایز میکند تعهد به ماتریالیسم است. یا دقیقتر، تعهدش به نظریهای که بر اساس آن تجسم میکند که کنشهای انسان طی زندگی اجتماعی- مادی چهطور تولید و بازتولید میشوند. مارکسیست بودن یعنی کنکاش کردن در فضای سفت و سخت مناسبات برساختهی تاریخ میان مردم و پدیدهها، یعنی پافشاری کردن بر الگوها، قواعد و تضادهایی که در این فضا کشف میشوند تا امر اجتماعی را منتقدانه توضیح دهد.
و اعتقاد و اطمینان به این رویکرد بود که الهام بخش نوشتههای پیشرو وغنی مارکسیست فمینیستی شد و شاکلهای از متون در مباحثه با ایدههای بهطورفزاینده رادیکال جناح چپ جنبش زنان در سالهای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ بسط پیدا کرد.[3] در پایان سالهای ۱۹۶۰ تبلور این تلاش و جستجو در بحث کارخانگی ظهور پیدا کرد تا بنیانهای اجتماعی-مادی سرکوب زنان را با بیان و مفاهیم مارکسیستی اقتصاد سیاسی، مشخص کند. این مباحثه_ مشکلاتی که بر سر کشفش وجود داشت، مسیری که مخاطبان را میبرد و درنهایت سقوط چهارچوب نظریاش_ زمینه را برای مارکسیسم و سرکوب زنان فراهم کرد. با اینکه فوگل خط و مرزهای آن مباحثهها را در فصلهای ۲ و ۹ با جزئیات مورد بررسی قرار میدهد، ولی ارزشش را دارد اینجا درنگی کرده و اهداف و مسیر آنها را خلاصه کنیم.
انواع فمینیسمهای پیش از آن خانه را مقر سرکوب میدانستند، و برخی پیوند سستی میان فضای خانگی و حوزهی تولید برقرار کردهبودند. اما تازه در سال ۱۹۶۹ و با انتشار مقالهی مارگارت بنستون «اقتصاد سیاسی رهایی زنان»[4] بود که «کار» زنان درون خانواده به سوژهی بررسی انتقادی تبدیل شد. ابتکار بنستون در ارائهی درکی از آن کار به عنوان شغلی مولد –روند یا مجموعهای از فعالیتها که بازتولید (سرمایهی) جامعه درکلیتش به آنها تکیه کرده- نهفتهاست.[5] کاملاً ساده است: بدون کار خانگی، کارگران نمیتوانند خودشان را بازتولید کنند؛ و بدون کارگران سرمایه بازتولید نمیشود.
اهمیت و منزلت این تک حرکت بنستون به هیچوجه اغراق نیست. فرمولبندی بنستون چهارچوبی تحلیلی را معرفی کرد که تنها با جای دادن تجربههای فمینیستهای نسل قبل مثل سیمون دوبوار و بتی فریدان درون آن، قابل توصیف میشدند. طی دههی پیش رو، فمینیستهای سوسیالیست با ایمان به قدرت آن چهارچوب برای تئوریزه کردن کار خانگی بهعنوان بخشی اساسی از شیوهی تولید سرمایهداری، دست بهکار شدند. آنها درون صفحات رادیکال امریکا، نیولفت ریویو، ریویو آو رادیکال پولیتیکال اکونومیکس، مجلهی اقتصادی کمبریج، بولتن کنفرانس اقتصاددادنان سوسیالیست و باقی مجلهها[6] به غور و تفحص در مفاهیم مارکسیستی ارزش مصرف و ارزش مبادله، نیروی کار و طبقه پرداختند تا شاید اینها اهمیت اقتصاد سیاسی کارهای روتین خانگی را ـ از شستن ظرفها و آشپزی گرفته تا محافظت و پروش بچهها- آشکار کند.
دو پرسش صریح و مرتبط به میان آمید: آیا کار خانگی ارزش تولید (افزوده) میکند؟ آیا کار خانگی شیوهای از تولید درون خود برنهاده که از شیوهی تولید سرمایهداری مجزاست؟ فوگل تلاشهای بنستون، پگی مورتون[7] و ماریارزا دالا کستا[8] را دنبال میکرد تا به راه حل این سوالها برسد، که نشان میدهد آنچه ارائه کردند چگونه به پاسخهای ذیل منتج میشود: «خیر»، کار خانگی «ارزش مصرف» تولید میکند نه «ارزش مبادله» و بنابر این مستقیماً ارزش افزوده تولید نمیکند؛ و احتمالاً کارخانگی به شیوهی تولید خودش، منفک از منطق پیشا یا غیرسرمایهداری عمل میکند. بدینسان مناظرههای حول کارخانگی گرچه توجه را به پتانسیل تحلیل اقتصاد سیاسی مارکسیستی دربارهی سرکوب زنان جلب کرد، بهنظر میرسد نتیجهگیریهایش محدودیتهای قطعی آن را هم پررنگ کرد.
سال ۱۹۷۹ مکسین مولین[9] و هیدی هارتمن[10] در دو مقالهی جداگانه (بهترتیب در نیولفت ریویو و سرمایه و طبقه منتشر شدند) اظهار نظرهای صریحی دربارهی آن محدودیتها کردند. آنها به استناد به تقلیلگرایی اقتصادی، کارکردگرایی و سردرگمی میان سطوح تحلیل، وضعیت رو به موت مناظرهی کارخانگی را اعلام کردند. قلیلی از مفسران آن زمان مخالفت کردند. گروه منتقدان گرچه مارکسیسم را کاملاً کنار نگذاشته بوند اما در این مورد که اقتصاد سیاسی مارکسیستی قابلیت ارائهی چیزی بیش از درک محدودی از ستم زنان دارد، به شک افتاده بودند. درواقع هارتمن با «کور جنس» نامیدن مارکسیسم اصرار داشت «تحلیل مشخصاً فمینیستی» و تئوری مردسالاری باید به آن ضمیمه شود. «ازدواج» یا پیوند پرامید مارکسیسم و فمینیسم به پایان رسیده؛ «مسیری تازه برای تحلیل مارکسیست فمینیستی» تنها به شرطی بسط مییابد که دو جنبش ـ هریک تا حدی متفاوت و گاهی با اهداف متضاد- بتوانند یادبگیرند با هم همزیستی محترمانه داشته باشند.[11]
مقالهی هارتمن در حالی صراحتاً به رویکردی بر اساس «سیستم دوگانه» (چیزی که به جای سوسیالیست-فمینیست، سوسیالیست «و» فمینیست باشد) فرا میخواند، که درواقع بسیاری از فمینیستهای سوسیالیست (از جمله مشارکتکنندگان در مباحثهی کار خانگی) همان موقع هم داشتند طبق آن عمل میکردند. اما زنان و انقلاب: بحثی دربارهی ازدواج ناکام مارکسیسم و فمینیسم مجموعه مقالاتی که سال ۱۹۸۱ در پاسخ به هارتمن نوشته شد تاکید میکرد نقطهنظر دوگانه هم عمیقاً ایراد دارد. منتقدان باور داشتند نظریهی سیستمهای دوگانه قادر نیست به اندازهی کافی منطق دو فضای متمایز را تئوریزه کند (آنها میپرسیدند نژادپرستی و هتروسکسیسم در کجای این طرحواره قرار میگیرد؟)؛ همچنین نمیتواند بهطور قانعکنندهای ماهیت بینا پیوندی میان مردسالاری و سرمایهداری را توضیح دهد. به نظر آیریس یانگ این مشکلات نشان از تجاهلی بنیادین در روششناختی آن است: «نظریهی سیستمهای دوگانه میگذارد مارکسیسم سنتی تئوری مناسبات تولید، تغییر تاریخی و تحلیل ساختار سرمایهداری را در فورمی اساساً بدون تغییر، حفظ کند…انگار مسئلهی سرکوب زنان صرفاً مادهای افزودنی بر مسائل اصلی مارکسیسم است»[12]
او ادامه میدهد، راه حل بسط و گسترشِ:
«نظریهای دربارهی روابط تولید و مناسبات اجتماعی که از هم مشتق شده و یکدیگر را تقویت میکنند است، که مناسبات جنسیتی و موقعیت زنان را عامل مرکزی قرار دهد. فمینیسم به جای اینکه با مارکسیسم پیوند ببندد باید برش دارد و به چنین نظریهای تبدیلش کند. باید چهارچوب نظریای را توسعه دهیم که ضمن توجه به مناسبات اجتماعی مادیِ تشکیلاتی از لحاظ تاریخی و اجتماعی ویژه به عنوان یک سیستم، نابرابریهای جنسیتی را جنبهای بنیادین درنظر بگیرد.»[13]
گرچه اظهارات خودش دربارهی اینکه چنین نظریهی واحدی دربارهی سرکوب زنان ممکن است دستیافتنی باشد -درون تحلیلی از تقسیمبندی نیروی کار- ناامیدکننده است[14]، اما ایدهای که میگوید تمام دستهبندیهای مارکسیسم میتواند با عینک فمینیستی بازبینی شود و تحلیل و بررسی مناسبات جنسیتی با تئوری اصلی و مهم مناسبات تولید یکپارچه شود، مسیر تحقیق جدید منحصربه فردی را گشود.
با این حال نظریهی یانگ در زمانهی نامبارکی از راه رسید. ظهور نئولیبرالیسم، که جهت راحتی شروع تاریخش را از انتخاب مارگارت تاچر و رونالد ریگان بهترتیب در سالهای ۱۹۷۹ و ۱۹۸۰ درنظر میگیریم، مطابق بود با دوران تازهای از عقبنشینی چپ که دستاوردهای قلیل جنبشهای اجتماعی و کارگری را باخشونت پس گرفت. بسیاری از فعالان-گروهها با تغییر مسیر بهواسطهی دوران عقبنشینی، در همان حال که برای مرتفع ساختن چالشهای سیاسی-سازمانی که سیاستهای ضد نژادپرستانه و کوییر را مقابل اتحاد و هویتهای پذیرفتهشدهشان قرار میداد مبارزه میکردند، به دروننگری روی آوردند. همینطور پسروی سیاسی القا کنندهی نقصان و تغییر جهت نظری بود. اینک با ازهم پاشیدگی اجتماعی و فرهنگ مصرفگرایی که علائم مشخصهی عصری ظاهراً نوین بود، وفاداری به سیاستهای رهاییبخش و انقلابی روزبهروز بیشتر از مد افتاده و دور از دسترس بهنظر میآمد. زمانه برای رد «کلان روایتها»، از مشخصههای نظریههای پستمدرن و پساساختارگرا، مساعد بود. فرقهای خاص به نظم روز تبدیل شد؛ جستجو در پی هر شکلی از تئوریهای واحد بهعنوان تلاش نامعمول «مدرنیستهای» فسیلشده، بهوضوح طرد میشد.
فمینیسم سوسیالیست هم زیر بادهای این تغییر موضع سیاسی و روشنفکری خم شد. از این نظر تحلیل میشل برِت از مردسالاری به عنوان «ایدئولوژی» _مجموعهای از باورهای پیشاسرمایهداری که قادرند مقابل هر تکانهی تساویخواهانهی واقعی که نشان از سرمایهداری دارد مقاومت کنند_ بسیار مهم و حیاتی بود.[15] به نظر میرسد مارکسیسم آلتوسری برت اصلاحیهی تروتمیزی بر الگوی بیش از حد مکانیکیای بود که فمینیسم سوسیالیست پیشتر از آن تغدیه میکرد. ولی به رویکردهای پستمدرن و پساساختارگرا هم خوراک رساند (و بهشکال بحثانگیزی توسطشان بلعیده شد) که تمام گرایشهای ماتریالیستی به نظریه اجتماعی را که مباحثات سوسیالیستی-فمینیستی دربارهی کارخانگی برجسته کردهبود، کنارگذاشتند. فمینیستهای دانشگاهی چپ که زود در موج نظریههای سطح بالای پساساختارگرایانه گرفتار شده بودند اغلب نسبت به آنهایی که مبارزه را در محیطهای کار و اجتماعات برای حقوق فمینسیتی و آزادیها ادامه داده بودند، بیربط بهنظر میآمدند. هرچند حلقههای اکتیویستی هم از آنجایی که سیاستهای هویتی متنوع پیشروی کرده بودند، شاهد رویگردانی سریع از مارکسیسم بودند. در چنین زمینهای تقریباً برای دانشگاهیان و فعالان به یکاندازه صرفنظرکردن از مارکسیسم بهطور کل و مشخصاً اقتصاد سیاسی مارکسی به عنوان چهارچوب توصیفیای منقضی، بهشکل ناامیدکنندهای تقلیلگرایانه، برای ساخت نظریهای جامع دربارهی سرکوب زنان ناکافی، امری بدیهی شد. در این حین نظرپراکنی گروههای چپ افراطی که اکثر مواقع بهطرز دیگری به دفاع از مواضع ارتودکس سابق اصرار داشتند، بیرغبتیای را در بهرسمیت شناختن اینکه ماتریالسیم تاریخی در تحلیل سرکوب زنان در جامعهی سرمایهداری کاربرد واقعی دارد، نمایش میداد.
با این وجود برخی استثناهای مهمی بهویژه آنهایی که از منظر «بازتولید اجتماعی»، به تعهدشان به اقتصاد سیاسی مارکسی پایدار ماندند، وجود داشتند. چندان دور از واقعیت نیست اگر بگوییم جریان مارکسیست-فمینیستی درون فمینسیمِ سوسیالیست بهجای اینکه مستقیماً بر کار خانگی تمرکز کند بیش از پیش به سمت یک چهارچوب بازتولید اجتماعی کشیده شد. قطعاً فمینیسم با گرایش به بازتولید اجتماعی به روح خواستهی یانگ وفاداری ویژهای دارد و این فرضیه را مطرح میکند که میتوان سرکوب زنان تحت سرمایهداری را باوجود یک چهارچوب ماتریالیستی واحد توضیح داد. این نوع از فمینیسم به جای اینکه پایههای چهارچوبش را در تقسیم کار جنسیتی قرار دهد (آنطور که یانگ قرار داد)، تولید و بازتولید روزانه و نسل به نسلِ تولید و بازتولید نیروی کار را نقطهی مبدأ خود قرار داد.
مارکسیسم و سرکوب زنان یکی از اولین کتابهایی بود که سهم خود را در ساخت چنین رویکری ادا کرد. فمینیستهای سوسیالیست دیگر، مخصوصاً کاناداییها همان موقع در همان مسیر فوگل حرکت میکردند، اما کتاب فوگل قدرتمندترین از لحاظ نظری بود که کاوش فوری این مسئلهی پرابلماتیک را در رابطه با معماری مفهومی سرمایهی مارکس بهعهده گرفت.[16] گرچه، همانطور که فوگل میپذیرد، چنین رویکری ادعا ندارد که تمام جنبههای سرکوب زنان را که تحت سرمایهداری وجود دارد توضیح میدهد، اما بنیان اجتماعی-مادی سفت و محکمی را جهت فهم آن سرکوب بنا میکند.[17] درنتیجه فمینیسم سوسیالیست را از مشغولیتی ثابت با ایدهها و گفتمانها باز ستاند، حین اینکه از دشواریهای روششناختی مباحثههای اولیه دربارهی کارخانگی و نظریهی سیستم دوگانه هم دوری میکرد. کتاب طی انجام این کار پارامترهای نظریهای را دربارهی ستم علیه زنان تحت سرمایهداری نشان میدهد که آرزو دارد هم ماتریالیستی باشد و هم تاریخی.
بازخوانی مارکس: نظریهپردازی دربارهی تولید و بازتولید نیروی کار
مارکسیسم و سرکوب زنان عنوان فرعی قابل توجهی بههمراه دارد: بهسوی نظریهای واحد. عنوان فرعی پروژه فوگل را به جستجوی سوسیالیست فمینیستی برای یک شرح و توصیف نظریهای واحد دربارهی هم سرکوب زنان و هم شیوهی تولید سرمایهداری، متصل میکند. فوگل بهجای پیوند زدن توصیف ماتریالیستی دربارهی ستم جنسیتی به تحلیل مارکس از سرمایهداری –و به التقاط روششناختی برخوردن که به نظریهی سیستم دوگانه سرایت کرده –پیشنهاد میدهد حیطهی مفهومیِ طبقهبندیهای سرمایه را چنان بسط و توسعه دهیم تا بهطور دقیق ربشههای سرکوب زنان را توضیح دهد. البته این کار مستزلم مواجهشدن با سرمایه به طریقی ضد دکترین است، که در عین حال که بر روح انتقادی-علمی آن تکیه میکند، بسط و توسعهی مفاهیم اصلیاش را به عنوان برنامهای تحقیقی میطلبد. جستجوی فوگل برای نظریهای واحد تنها به این ختم نمیشود؛ دنبال غیبتهای نظری در سرمایه هم میگردد، در جاهایی متن عمیقاً سکوت میکند درحالی که جایز نیست _درحقیقت نباید بکند.[18] مارکسیسم و سرکوب زنان ابداعات مفهمومیِ خود سرمایه را به سمت نتیجهگیریهای منطقیای که نویسندهاش و نسلهایی از خوانندگانش از آن طفره میرفتند جلو میبرد. برای اینکه ببینیم فوگل به کجا میرسد شاید دنبال کردن جریان استدلال مارکس در سرمایه مفید باشد تا نقاطی که بر رویشان انگشت میگذارد و فوگل به عنوان مشکل کلیدی میشناسد _بازتولید بیولوژیکی، اجتماعی و نسلی نیروی کار_ ردیابی شود. درست همان جاهایی که مارکس به سکوت فرو میرود درحالی که باید آن مسئلهی اساسی را کنکاش میکرد.
سرمایهداری و «کالای ویژه»اش
در نمایشنامهی سرمایه لحظهای محوری فرا میرسد، وقتی که کالایی که تمام سیستم ارزش افزودهی تولید را –نیروی کار انسان- حفظ میکند، بر صحنه ظاهر میشود. هنگامیکه چشممان به آن «کالای ویژه» [19]میافتد، سرنخی حیاتی را در معماهای سرمایه پیدا میکنیم: تنها وقتی تودهی عظیمی از مردم به محرومیت کشانده، و به بازار کار تحمیل شوند تا با فروش قابلیتهای کاری در ازای دستمزد ضروریات زندگی را فراهم کنند، روند سیستماتیک گردش سرمایه به راه میافتد. به بیانی دیگر، سرمایه «در زندگی میجوشد، تنها زمانی که مالک ابزار تولید و امرار معاش در بازار به کارگر آزاد برمیخود که نیروی کارش را میفروشد. و این موقعیت یگانهی تاریخی، تاریخ یک جهان را دربر میگیرد. [20]
مارکس با درنظر گرفتن نیروی کار به عنوان محوری که کل سیستم حولش میگردد، اعلام کرد «حالا باید نیروی کار، این کالای خاص و غریب را، از نزدیک بررسی کرد. که مانند تمامی دیگر کالاها ارزشی دارد. آن ارزش چگونه تعیین میشود؟»[21] این سوال _که ارزش نیروی کار چگونه معین میشود_ بحث و جدالهای مهم و معناداری میان محققهای مارکسیست برانگیخت، و همینطور نظریهپردازان سوسیالیست-فمینیست زیادی را به خود مشغول کرد. اما اگر مارکس را سرسری دنبال کنیم از پرسیدن سوالی به همان اندازه قدرتمند _و با انگیزهی فعلی بااهمیتتر_ درمیمانیم: این کالای ویژه خودش چهطور تولید و بازتولید میشود؟ مارکس حس کرده بود که مسئلهای این میان وجود دارد اما به قلب مسئله نزدیک نشد. بینش انتقادی فوگل استدلال مارکس را درست در همین نقطه با پرسیدن اینکه: «شرایط وقوع امکان این «کالای ویژه»، یعنی نیروی کار، یا محور اصلی اقتصاد سرمایهداری چیست؟» به هم میریزد. ماهیت روندهای اجتماعیای که طی آنها نیروی کار خودش تولید میشود چیست؟ پاسخ فوگل قاطع است. «نیروی کار…بهشیوهی سرمایهداری تولید نمیشود» بلکه در «مکان خویشاوند-محورِ خانوادهی طبقهی کارگر» تولید و بازتولید میشود.[22] تمرکز بر خانوادهی طبقهی کارگر بهخودی خود حرکت بدیعی نیست. بدعت فوگل به نقش اجتماعیای که به خانوادهی طبقهی کارگر (که خودش برپایهی نابربری سنی و جنسیتی سازمان یافته) نسبت میدهد و روشهایی که تحلیلش میکند مربوط است. فوگل برای شروع شناخت خانواده بهعنوان مکان و موقعیت اجتماعیِ تولید این کالای ویژه، یعنی نیروی کار، از تمایل بیش از حد به ساختار و سازوکارهای درونی این شکل خانواده، به سمت مناسبات ساختاریاش که سرمایه را بازتولید میکند تغییر موضع داد. البته نظریهپردازان فمینیست دیگری هم بر ارتباط خانوادهی طبقهی کارگر با سرمایه از طریق بازتولید نیروی کار تمرکز کردهبودند. اما اکثریت این منتقدان بهاشتباه نتیجه میگرفتند که چون کار خانگی نیروی کار تولید میکند که ارزش و ارزش افزوده برای سرمایه میآفریند، پس باید شکلی از کار ارزش-آفرین هم باشد.[23] واضح است فوگل ایراد این استدلال را فهمید: کار درون خانواده تبدیل به کالا نشدهاست؛ ارزش مصرفی تولید میکند، نه کالاهایی که فروشش برای سرمایهدار ارزش افزوده به ارمغان آورد.
دیگران هم به همیناندازه توجه کردهبودند اما برخلاف نظریهپردازان کار خانگی، فهم فوگل از این واقعیت او را به بحثی که اساس اجتماعی-مادی سرکوب زنان را در مناسبات جنسیتی درون خانواده مییابد، نکشاند. گرچه خانواده در جامعهی سرمایهداری بنیان سرکوب زنان است، کارخانگی زنان در خدمت مردان و کودکان، هرچقدرهم که ظالمانه و ازخودبیگانهکننده باشد، نقطهی اتکای این سرکوب نیست. سرکوب زنان بیشتر حول اهمیت کار خانگی برای سرمایه میچرخد_این واقعیت که تولید و بازتولید نیروی کار شرط اساسیِ برای زیرسازی سازوکار نظام سرمایهداریست، که برای سرمایهداری بازتولید خودش را امکانپذیر میسازد. و با اینکه بازتولید نیروهای کار لزوماً به درون خانواده محدود نمیشود _مثلاً دولت یا پرورشگاههای خصوصی هم مسئولیت بازتولید نیروی کار را دارند_ این واقعیت که براساس حقایق بیو-فیزیکی تولیدمثل و مراقبت به بدنهای منسوب به جنس مونث نیاز دارد که کارهای بیش از حد خصوصی و خانگی بهشان محول شده، توضیح میدهد چرا از اول فشار بر فضای خانگی جهت تثبیت هنجارهای جنسیتی نابرابر بهوجود آمد. پس زنان در جامعهی سرمایهداری تحت ستماند نه بهاین خاطر که کارشان در خانه برای سرمایه ارزش تولید میکند و نه به این علت که مردسالاریای فراتاریخی انگیزهی ستیز مردان علیه زنان شدهاست (البته که چنین رفتاری طی تمام دورانها در همهجا ادامه یافته). بلکه ریشههای اجتماعی-مادی سرکوب زنان تحت سرمایهداری با مناسبات ساختاری خانواده برای بازتولید سرمایه سروکار دارد: سرمایه و دولت نیاز دارند توان تنظیم ظرفیت بیولوژیکی را داشته باشند تا نسل بعدی نیروهای کار را تولید کنند و نیرویکار بهمنظور بهرهکشی فراهم باشد. [24]
لازم به تاکیید است که این استدلال نیازی ندارد صورتی از «کارکردگرایی» بهخود بگیرد. بحث این نیست که سرمایهداری خانوادهی هستهای دگرجنسگرا را بهمنظور چنین اهدافی خلق کرد. درعوض مدعی است تودهی طبقهی کارگر، دلواپس حفظ پیوندهای خویشاوندی، از اشکال خانواده که پیش از سرمایهداری هم وجود داشتند، دفاع کردند و دولتهای سرمایهداری هم بهنوبهی خود با مشی اجتماعی حسابشده آنها را تقویت و اصلاح کردند (دربارهی هر دو جنبهاش پایینتر بحث میکنیم). سپس اشکال خانواده طی روندهای اجتماعی پیچیده و گاهی متناقض با خصوصیسازی بازتولید نیروی کار که با نظام جنسیتی بورژوایی مدرن سازگار و ماندگار است، منطبق شدند.
فوگل برای پشبرد بحث، زمینهای ماتریالیستی-تاریخی جهت درک دوام اشکال خانوادهی جنسیتمحور درمیانهی فضا و زمان شیوهی تولید سرمایهداری در اختیارمان میگذارد. ماهیت مناظرههای مارکسیست-فمینیستی با استفاده از چنین بینشی دگرگون شد. دیگر فضای خانواده بهخودیخود چهارچوب تحلیلی مناسبی نبود؛ واحد خانگی حالا در نسبتش با بازتولید سرمایه تئوریزه میشود. همزمان ویژگی خاص کار در خانه حفظ شد، به جای اینکه بهطرز گمراهکنندهای با روند کارِ کالاییشده (و درنتیجه ارزش تولید) قاطی شود.
این نقطهنظر خود ستم علیه زنان در جامعهی سرمایهداری را در مرکز مناسبات شیوهی تولید سرمایهداری قرار داد. سرمایهداری جهت تضمین تولید و بازتولید ذخیرهی نیروی کار فعلی و آینده، مکانیسمهای نهادینهای لازم دارد که توسط آن بتواند کنترلش را بر بازتولید بیولوژیکی، اشکال خانواده، پروش کودکان و حفظ نظام جنسیتی اعمال کند. هرچند مناسبات میان زن و مرد درون خانوادهها ممکن است گویا و بازتولیدکنندهی نظمی جنسیتی و تحت سلطهی مردانه باشد، اما کلیت ستم علیه زنان نیستند. درحقیقت، به خاطر نقش استراتژیک فضای خانگی خصوصی بهعنوان (در اصل) محل تولید و باز تولید نیروی کار، خانوادههای تکوالد با سرپرست زن بخشی از ماتریکس ستم جنسیتی هستند، همینطور آنهایی که توسط دو یا زنان بیشتری اداره میشوند. بنابر این نظام جنسیتی سرمایهداری از لحاظ ساختاری نه بر مبنای مردسالاریای فراتاریخی یا شیوهی تولید مجزای خانگی، که بر پایهی اتصال میان شیوهی تولید سرمایهداری و خانوادههای طبقهی کارگر شکل گرفته است، که برای تولید و بازتولید نیروی کار واجب است.[25]
با مشخص شدن نکات کلیدیای که فوگل با احترام به تحلیل مارکس ابداع کرد، بیایید حالا به کتاب سرمایه برگردیم تا روشهایی را که فوگل با آن با فقدانهای استدلالی در نوشتهی مارکس مقابله میکند، بشناسیم.
خانوادهی طبقهی کارگر و بازتولید نسل به نسل نیروی کار
مارکس بیاندازه به نیاز سرمایه به تجدید نسل نیروی کار ذخیره بیتوجه بود. درواقع آن را بر روی تئوری دستمزدش بنا کرد. مارکس با طرح مسئلهی ارزش کالای نیروی کار که در دستمزد خودش را نشان میدهد، به ما میگوید این تنها مسئلهی بازتولید کارگر مزدی نیست. هرچه باشد:
«مالک نیروی کار میمیرد. اگر قرار باشد حضورش در بازار ادامه پیدا کند، که تبدیل مداوم پول به سرمایه همین فرض را به ذهن میرساند، فروشندهی نیروی کار باید موجودیتش را ادامهدار کند «همانطور که هر موجود زندهی دیگری با تولید مثل ادامه پیدا میکند». نیروی کاری که با فرسایش و مرگ از بازار کنار گذاشته میشود باید بهطور پیوسته با حداقل همان میزان نیروی کار تروتازه جایگزین شود. از این رو مجموع ابزار امرارمعاش لازم برای تولید نیروی کار، باید ابزار لازم برای کارگر جایگزین، مثلاٌ فرزندان را هم شامل شود، تا نسل صاحبان کالای ویژه در بازار تا همیشه ادامه پیدا کند.»[26]
با اینوجود اینجا با مسئلهای مواجه میشویم: مارکس خارج از بحث تولیدمثل به شکل قابل ملاحظهای دربارهی فرآیندهایی که طی آن نسل بعدی از «صاحبان کالای ویژه» بهدنیا میآیند و بزرگ میشوند، سکوت کردهاست. درحقیقت مارکس بهجای اینکه به روابط و رفتارهای اجتماعیای که کارگرهای مزدی آینده را تولید میکند بپردازد، به طبیعتگراییای پیش پا افتاده رجعت کرده و به ما میآموزد که وقتی پای «حفظ و بازتولید طبقهی کارگر» به میان میآید، سرمایهداران «با خیال راحت آن را به عهدهی رانهی غرایز کارگر جهت محافظت و ازدیاد خود، میگذارند».[27]
اما این ناپاسخی به مسئله است. رانههای محافظت از خود و تکثیر درست مانند تولیدمثل درون اشکالِ زیست اجتماعی-فرهنگی سازماندهی شدهاست. و این اشکال زیست از انجایی که به طور اجتماعی-تاریخی خلق و بازتولید میشوند نمیتوانند آنطور که نظریهی طبیعتگرا ادعا میکنند قطعی فرض شوند. به بیان دیگر هیچ گونه بازتولید و محافظت از کارگرهای کودک -و بزرگسال- خارج از اشکال زیست اجتماعی-سازمانی وجود ندارد. در زمان مارکس هم مثل حالا به واحدهای غالباً خویشاوند-محود خانواده میگفتند. گرچه اینجا به مسئلهای بر میخوریم، که مارکس اصرار داشت شیوهی تولید سرمایهداری خانوادهی طبقهی کارگر را نابود میکند. تحلیلهایش در این زمینه همانطور که میبینیم متفکرانه و گهگاه آیندهنگرانه است. اما هرگز درک نکرد که نابودی خانوادهی طبقهی کارگر به معنی محو مکان اجتماعیایست که در آن تولید و بازتولید نیروی کار اتفاق میافتد. درنتیجه، از شناخت ویژگیهای ضدونقیض رشد سرمایهداری در این زمینه بازمیماند: اگر خانوادههای خویش-محور مکانهای کلیدی برای تولید و باز تولید نیروی کار باشند، پس سازوکارهای اقتصاد سرمایهدای که چنین خانوادههایی را از ریشه خراب میکند، برای خود سرمایه در کل عمیقاً پرابلماتیک خواهد بود. شک نداشته باشید که مارکس شدیداً نسبت به آثار مخرب سرمایه بر فضای خانگی طبقهی کارگر آگاه بود. سرمایه پر از ضمیمههای پرغیظ دربارهی کار کودک و همینطور کار زنان است. و مکرراً به آثار خانگی مخرب این پدیدهها همانطور که در مشاهدهی زیر میبینید اشاره شدهاست:
«بنابر این کار زنان و کودکان اولین نتیجهی استفادهی سرمایهداری از ماشینآلات بود. ماشین، این جایگیزین قدرتمند کار و کارگر، تحت سلطهی مستقیم سرمایهداری با بهکار گرفتن تمام اعضای خانوادهی کارگر فارغ از تفاوت سنی و جنسیتی، به سرعت به ابزاری جهت افزایش تعداد کارگزان مزدی شد. کار اجباری برای سرمایهداری، که نه فقط محل بازی کودکان، که کار مستقل در خانه درون چهارچوب مرسوم و برای خود خانواده را هم تصاحب کردهاست.» [28]
مارکس در پانوشت نقل قول بالا دوباره میگوید « سرمایه بهمنظور خود-ارزشگذاری، کار واجب برای مصرف خانواده را غصبکرده»[29] نقل قولها بهخاطر شیوهای که مارکس واقعیت کارخانگی را ثبت و با «کار مستقل در خانه» و « کار واجب برای مصرف خانواده» توصیفش میکند، حائز توجه است. اینجا او در آستانهی درک و شناخت این مسئله است که چهطور تولید و بازتولید (غیر سرمایهداری) آن کالای ویژه در دل سرمایهداری تضمین شدهاست. جایی که برای مواجههی مستقیم با مسئله، مجبور شده تناقضهایی را که بهخاطر ادعای خودش دربارهی صنعتیشدن، ماشین و افزایش کار زنان و کودکان که خانوادهی طبقهی کارگر زا تضعیف میکند رو میشود، حساب کند. بهخاطر ادعایی که دیگر با بهرسمیت شناختن ضرورت برخی نهادهای اجتماعی مثل خانوادهی خویش محور برای بازتولید طبقه کارگران مزدی، جور درنمیآید. در بخشی دیگر شاهدیم مارکس بخشی از ابعاد جنسیتی این مسئله را به رسمیت میشناسد:
«از آنجا که کارکردهای مشخصی از خانواده، مثل پرستاری و شیردهی کودکان نمیتواند کاملاً موقوف شود، مادرهای تحت امر سرمایه، باید یکجور جایگزینهایی را امتحان کنند. کارهای خانگی مانند خیاطی و رفوگری باید با خرید کالاهای آماده جایگزین شوند. از این رو کاهش هزینهی کار در خانه با خرج پول بیشتری در بیرون آن همراه است. بنابر این هزینهی تولید خانودهی طبقهی کارگر افزایش یافته و درآمد بالاتر را تعدیل میکند. بهعلاوه صرفهجویی و تصمیمگیری دربارهی مصرف و آمادهسازی شیوههای جایگزین غیرممکن میشود.» [30]
اینجا مارکس به شکل موثری مسئلهی تفاوت بیولوژیکی _نه بارداری و زایمان که دربارهاش سکوت کرده بلکه «پرستاری و شیردهی»_ را مطرح میکند. مرتباً تصدیق میکند که کار تولید نسل بعد ویژگی جنسیتی مجزا، و ریشه در تفاوت بیولوژیکی دارد. طبعاً در به روی این پرسش باز میکند که چرا زنان اشکال منحصر به فردی از ستم را در جوامع سرمایهداری تجربه میکنند. و درست در همین نقطه فوگل با این استدلال که نهادهای اجتماعی برآمده از تفاوت بیولوژیک «تولید مادی جهت بنای اجتماعی تبعیضهای جنسیتی» را ادامه میدهند، حرفی منتقدانه مطرح میکند.[31] گرچه ممکن است مردها به خوبی درک کنند که برخی از کارهای خانگی با بچهداری و نگهداری از منزل مرتبط است، اما روندهای حیاتیای وجود دارد که پشتوانهی بیولوژیکی برایشان وجود ندارد. اینجا باید کاملاً به صراحت بگوییم که بیولوژی بهخودیِ خود ستم را بر زنان دیکته نمیکند؛ بلکه بیشتر وابستگی سرمایه به فرآیندهای مخصوص زنان _بارداری، زایمان، شیردهی_ جهت ضمانت بازتولید طبقهی کارگر است که منجر به سرکوب میشود. این چیزیست که سرمایه و دولتهایش را وادار به کنترل و تنظیم تولید مثل زنان کرده و برآن میدارد که نظامی جنسیتی مبتنی بر سلطهی مردانه را اعمال کند. و این واقعیت اجتماعی که به تقاوت بیولوژیکی مرتبط است متضمن ساختاریست که در آن سرکوب زنان در جامعهی سرمایهداری سازماندهی شدهاست.[32]
بر این اساس تحلیل فوگل منطق سرمایه را صمیمانه تایید میکند. با این حال بهنظر میرسد مارکس به دو دلیل این خط استدلال را دنبال نکرد. یکی بهعلت گرایش واضح به تلقی طبیعی، نه اجتماعی از روابط زن-مرد در نوشتههایش.[33] دلیل دیگر شوقش دربارهی چشماندازی که در آن موجودیت طبقهی کارگر (با نابود شدنش) از تمام اشکال خانوادهی مردسالار رها میشود. این دیدگاه بهوضوح در هر دو اثر ایدئولوژی آلمانی (۱۸۴۶) و مانیفست کمونیست (۱۸۴۸) متبلور است. نظر به اینکه متون قبلی استدلال میکند که خانوادهی پرولتاریا «واقعاً منسوخ» شده است، مانیفست اصرار دارد « تمام پیوندهای خانوادگی بین پرولتاریا تحت تاثیر صنعت مدرن ازهم گسسته میشود».[34] سرمایه با نوشتههای پیشین در مورد این مسئله پیوستگی معناداری دارد. بهعلاوه مارکس در آن اصرار دارد که اضمحلال خانوادهی طبقهی کارگر با تمام ترسناکیش مسیری به سوی اشکال اجتماعی مترقیتر باز میکند:
«هرچقدر هم که فروپاشی پیوندهای قدیمی خانوادگی ممکن است وحشتناک و منزجرکننده بهنظر آید، ولی با این اوصاف صنعت مدرن با واگذار کردن بخش مهمی از روند تولید خارج از فضای خانگی به زنان، جوانان و کودکان هر دوجنس، بنیانهای اقتصادی نوینی برای ساخت اشکال والاتر خانواده و روابط میان جنسها خلق میکند. البته پافشاری بر اینکه شکل خانوادهی تئوتونیک-مسیحی شکل خالص و غایی خانواده است همانقدر بیمعنیست که آن ویژگی را به اشکال خانواده در روم و یونان و شرق نسبت دهیم که همه با هم، طی روند توسعهی تاریخی از یک سررشته نشأت گرفتهاند. بهعلاوه واضح است این واقعیت که گروههای کاری بههمپیوسته متشکل از هر دو جنس و از تمامی سنین، ضرورتاً باید تحت شرایطی مناسب به منبعی برای توسعهی انسانی تبدیل شوند؛ هرچند در شکل خشن، سرمایهدارانه و خودبهخودی توسعه، که نیروی کار در خدمت روند تولید است و نه روند تولید در خدمت نیروی کار، آن واقعیت منبع عفونیزای فساد و بردگیست.»[35]
چشمانداز شکلی نوین و «والاتری» از روابط میان زنان و مردان و میان بزرگسالان و کودکان الهامبخش است. اما براساس فرضیهای معیوب شکل گرفتهاست. این که توسعهی سرمایهداری بهناچار دلالت بر تجزیهی خانوادهی طبقه کارگر دارد. در حقیقت مارکس در تطبیق دادن اهمیت تمام و کمال همنوایی تصمیمهای قانونگذار، مشخصاً در دورهی ویکتوریایی بریتانیا، با تایید تبعیضهای جنسیتی و تحکیم طبقهی کارگر ناموفق بود. اینجا کمیسیونهای پارلمانی بهطور برجسته، بهویژه در گزارش کمیسیون استخدام کودکان (در دو بخش) و قانون تنظیم معادن زغالسنگ (هردو در ۱۸۴۲) این تصمیمها را تصویر میکنند. گزارشهایی از این دست محرک روندهای قانونی طراحی شده برای محدود کردن کار کودکان و ساعات کار و محدویت استخدام زنان بودند. دولت توأمان با وضع قانون ایجاد مدارس اجباری دولتی، بهوضوح سرشماری نوزادان، نرخ مرگ و میر کودکان، «آموزش» کودکان را برای آداب و مهارتهای درخور سرمایهداری صنعتی متقبل شد و تقسیمبندیهای جنسیتی کار را تثبیت، و تعیین هویت زنان با فضای خانگی را تقویت کرد. (جالب است که در این زمینه کار زنان در معادن محدود شد، با اینکه خدمات خانگی غالباً طاقتفرساتر دستنخوره باقی ماند.) هراسهای اخلاقی با تمام این فرآیندها، ازجمله زنگ اخطاری دربارهی زنان شلوارپوش مشغول بهکار با بیل و کلنگ در زیر زمین، با قانون منع کار زنان و دختران در زیر زمین و درون معادن همنوا شد. بعد هم طی دوران ویکتورایی، دولت در پی بازسازی خانوادهی کارگر با شیوهی جدید محدودیت بر کار کودک و زن، با نظام جنسیتیای مستحکم برآمد. وظیفهی دولت در آموزش عمومی کودکان، با اصلاح بهداشت و سلامت همراه بود که بیشتر به شیوهی ترساندن دربارهی آلودگی و بدویت تودهی طبقهی کارگر، در خانه و اجتماع، و مشخصاً ترس از زنان گناهکار طبقهی کارگر ترویج پیدا میکرد. [36]
بدیهیست تودهی طبقهی کارگر هم کارزاری برای دفاع از زندگی خانوادگی و شبکهی خویشاوندیشان به راه انداختند. آنها در انجام این کار ناخواسته به اصلاحاتی شتاب دادند که منافع طولانی مدت سرمایه _محدودیت بر کار کودک، فشار برای دستمزد خانوادهی مردمحور و محدودیتهایی در استخدام زنان_ درآن بود که نظام جنسیتی مسلط را هم تقویت میکرد.[37]در نتیجه در طول قرن نوزدهم نرخ مشارکت زنان در مشاغل مزدی در حول و حوش ۲۵ درصد تثبیت و کار کودک روبه زوال گذاشت. پس تجزیهی طبقهی کارگر متوقف شد؛ درحقیقت برعکس شد.[38]
این که مارکس در فهم مسئله شکست خورد و به این باور که طبقهی کارگر روبه فروپاشیست ادامه داد، آموزنده است. بهخصوص نشانهی فرضانگاشتن چیزیست که نمیتوان فرضیه دانست. اینکه ذخیرهی نیروی کار تا همیشه از لحاظ نسلی و اجتماعی بازتولید خواهد شد و اینکه ذخیرههای موجود نه فقط در مقادیر کافی که با «مهارتها» و «شایستگیها»ی مناسب روزانه بازتولید خواهد شد. مارکس علیرغم مشاهداتش درمورد آثار مخرب صنعتیسازی سرمایهداری بر خانوادههای پرولتاریا، تکیه بر طبیعتگراییای سادهلوحانه را ادامه داد که یعنی وقتی نوبت به بازتولید طبقهی کارگر میرسد سرمایه «باخیال راحت آن را بهعهدهی غرایز کارگر جهت تکثیر و مراقبت از خود میگذارد».
هرچند همانطور که دیدیم منطق دیالکتیکی خود مارکس بهنوعی تصحیح چیزیست که فوگل مطرح میکند. بازتولید نیروی کار هم درست مانند بازتولید سرمایه به درک و توصیفی انتقادی-اجتماعی نیاز دارد. اما بدون پرداختن به نظریهای دربارهی تولید بیولوژیکی، اجتماعی، روزانه و نسل بهنسل نیروی کار، و نهادهای اجتماعی که تبعیض بیولوژیکی را در جامعهی سرمایهداری تضمین میکنند، ممکن نیست. خلاصه اینکه اگر میخواهیم به ستم جنسیتی در جامعهی سرمایهداری طوری معنا دهیم که با ساختار مفهومی سرمایه جفت و جور باشد، باید روابط درونی میان جنسیت، خانواده و شیوهی تولید سرمایهداری را مرکز توجه قرار دهیم.
انتقادها و منتقدها
همانطور که پیشتر اشاره کردیم، مارکسیسم و سرکوب زنان بعد از انتشارش به زحمت جنب و جوشی در حلقههای مارکسیستی و فمینیستی ایجاد کرد. تنها واکنش نظری قابل توجه را جوآنا برنر[39] نویسندهی یکی از مهمترین آثار سوسیال-فمینیستی سالهای ۲۰۰۰ نوشت.[40] کتاب فوگل از دید برنر بهعنوان پیشکشی برای تاریخنگاری رادیکال، به ویژه در بازیابی سنت مارکسیسیتی درمورد «مسئلهی زن» و بهخاطر جای دادنش درون متن سیاسی در ابتدای جنبش سوسیالیستی حائز اهمیت و فوقالعاده است. او اظهار میدارد فوگل فهم ما را درمورد ریشههای نظریه سیستمهای دوگانه بسط داده، در همان حالی که مواجه عوض و بدلی را نسبت به «بازتولید اجتماعی» شناسایی میکند که از آثار پختهی مارکس نشأت گرفته، آن را تا آثار کلاسیک انگلس و ببل دنبال میکند. هرچند برنر کمتر تحت تاثیر نوآوریهای فوگل قرار گرفته و مدعی است که چهارچوب بازتولید اجتماعیاش در سنجش تضادهای میان زنان و مردان، مخصوصاً با توجه به نقش فعالی که مردان در برنهادن و حفظ ستم جنسیتی ایفا میکنند، بسی نا موفق است. در نتیجه ادعا میکند فوگل مسئلهی کلیدی سوسیالیست-فمینیستی را دربارهی اینکه چرا مردان « تقریباً در سرتاسر جهان» بر زنان درون نظام خانواده اعمال قدرت میکنند، پاک میکند. [41]
برنر با شگفتی این ناکامی را به «سطح بالای انتزاع و کلینگری» تحلیل فوگل نسبت میدهد. اصرار دارد «نظریهای «واحد» باید حداقل تصریح کند چهطور ساختار طبقه محدودیتهایی درون خود تعیین میکند که تابع طبقات است، خانهها و خانوادهها را سازماندهی میکند و چگونه این امور بهشیوهای قرار گرفته که نظامهای خانوادگی با «سلطهی مردانه» را تقویت میکند». و ادامه میدهد چنین پروژهای مستلزم نگریستن ورای «زیربنای مادی» جامعه، به سوی ساختارهای سیاسی و ایدئولوژیکیست که متضمن سلسلهمراتب جنسیتی است. [42]
اینجا نظرات برنر بهحدی آموزنده است که درست مسئلهای را بیان میکند که فوگل از حلش چشم پوشیده است: استقرار تحلیلی سطح بالا و از لحاظ نظری صرفنظرنکردنی دربارهی سرمایه، جنسیت و بازتولید اجتماعی که نظریهای واحد را _متضاد درکی دوگانه یا توصیفی محض_ ممکن خواهد کرد. واقعاً برنر راست میگوید که فوگل مستقیماً برای نظریه پردازی در مورد قدرت مردانه درون خانواده، یا تعیین دلیلی تاریخی برای گسترش آن تلاشی نکرده است. درعوضش تمایل به تحلیل آنچه دارد که به مناسبات بنیادین سرمایهداری مربوط است که بهنظر میرسد برای نظام خانوادگی برپایهی نظام جنسیتیای مبتنی بر سلطهی مردانه لازم است. همانطور که میگوید «این مسئولیت کارخانگی است که برای بازتولید اجتماعی سرمایهداری ضروری است _و نه تقسیم کار جنسیتی یا خانواده بهخودی خود_ و از نظر مادی جاودانگی ستم علیه زنان و نابرابری در جامعهی سرمایهداری را پیریزی میکند.»[43] فوگل برخلاف جریان اندیشهی فمینیستی، مخصوصاً پس از چرخشها زبانشناسانه در نظریهی اجتماعی، به دنبال رمزگشایی از نهادهای مادی-اجتماعی بود که اساس نظام خانواده را بر پایه سرکوب زنان شکل میدهند. برای این منظور به کاوش و بررسی شیوههایی پرداخت که در آنها سازوکارهای خاص سرمایهداری، حد و حدودی قطعی بر دامنهی محتمل نهادها و کنشهای بازتولید اجتماعی قرار میدهد. فوگل جهت شناخت نیاز متناقض سرمایهداری به استثمار «و» بازسازی نیروی کار _و با توجه به آن در پرتو مناسبات لزوماً متفاوت زنان و مردان (یا بدنهای منسوب به جنس مذکر و مونث) در خدمت جنبههای تولیدمثلی و مراقبتی آن کنشها_ به شناسایی سازوکارهای اجتماعی-مادی نظام سرمایهداری پرداخت که به بازتولید اشکال خانوادهی مردسالار متمایل است، همانظور که در تمام زمانها و مکانهای دنیای سرمایهداری بهطور مداوم تمایل داشته.
بدیهیست اینجا با یک تمایل سر و کار داریم نه قانونی آهنین. این واقعیت که بازتولید اجتماعی از طریق جسم افراد گرفتار در ضروریات سرمایهداری نقشش را اجرا میکند، و باید بکند، بدین معنا نیست که عملکرد هر خانواده و تمامی اشکال آن مشخص و معین است. سنتهای فرهنگی و مبارزات اجتماعی هم دامنهی قراردادهای خانوادگی موجود را شکل میدهد. اما تحلیل فوگل با شناسایی مسئلهی کلیدی ضرورت مورد نیاز مکان و موقعیتی اجتماعی که نیروی کار را از لحاظ بیولوژیکی و اجتماعی بازتولید میکند، به ما فرصت میدهد درک کنیم که چرا جوامع سرمایهداری با وجود دامنهی وسیعی از تنوع تاریخی، بارها و بارها اشکال خانوادهی تحت سلطهی مردانه را بازتولید کردهاند. بدین ترتیب روشی هم ارائه میدهد تا بفهمیم چرا اشکال خانواده میتوانند به شیوههای مشخصی تغییر کنند، مثلا با رشد پذیرش و رسمیت قانونی خانوادهها و ازدواجهای میان افراد همجنس، یا خانوادههایی با مادر یا پدر سرپرست مجرد، بدون اینکه ستم علیه زنان حذف شود. به هماناندازه که طبقات حاکم مقابل سستسازی هنجارهای جنسیتی و امور جنسی مقاومت کرده، این تغییرات ذاتاً جنسیت بخشی به مسئولیتهای مربوط به زایمان، مراقبت و بزرگ کردن کودکان را تضعیف نکرده است.[44] از این رو فوگل حقیقتاً «مرحلهی مقدماتی» به سوی یک نظریهی بازتولید اجتماعی که از نظر منطقی سرکوب زنان را به ویژگیهای اصلی شیوهی تولید سرمایهداری وصل میکند، آغاز کرد. و بهجای اینکه همان طور که بالا بحثش را کردیم نقطه ضعف اثر او باشد دستاورد منحصر بهفرد مارکسیسم و سرکوب زنان است.
فوگل با کار بر روی معماری مفهومی سرمایه نه تنها مثمرثمرترین مسیر مسئلهای تاریخی-ماتریالیستی را باز میگشاید، بلکه بر برخی از ضعفهای قابل توجه فمینیسم سوسیالیستیِ پیش از خود غلبه میکند. همانطور که دیدیم بهویژه این ادعای معیوب را که کار بدون مزد درون خانه هم ارزش و هم ارزش افزوده تولید میکند، پس میزند. با این حال فوگل همزمان در تلهی مباحثهای میافتد که کار خانگی را، با همان مفهمومی که مارکس در سرمایه مصطلح کرد، جزء ضروری نیروی کار میداند.[45] او بهوضوح اینجا، همانطور که بعدها در ۲۰۰۰ مقاله از دانش و جامعه، که بهعنوان ضمیمهای به این کتاب بازنشرشده اعتراف کرد، گمراه شدهاست. البته حق با فوگل بود که از لحاظ اجتماعی بهمنظور تولید و بازتولید کارگران مزدی نسلهای حال حاضر و آینده برای سرمایه نیروی کار لازم است. اما در نظریهی ارزش افزودهی مارکس «نیروی کار ضروری» معنای بسیار محدودتری دارد. یعنی به نیروی کاری که مشمول «هزینهای ضروری» برای سرمایه میشود ارجاع میدهد. نیروی کاری که باید از داراییهای سرمایه به او دستمزد پرداخت شود.[46] به همین خاطر است که مارکس دستمزد را سرمایهی متغییر مینامد. کار بدون دستمزد _کاری که سرمایه بابتش پولی نمیپردازد_ بسیاری برای بازتولید جامعهای سرمایهداری لازم است. و سرمایه قطعاً و در ابعاد وسیع از این واقعیت که کودکان در واحدهای خویشمحور بهدنیا میآیند، رشد و پرورش مییابند، مهر و آموزش میبینند، درست همانطور که بزرگسالان آنجا از لحاظ جسمی، روحی و اجتماعی بازتولید میشوند، مساعدت میگیرد. اما اینجا سرمایههای فردی از رفتارهایی اجتماعی سود میبرد که هیچ هزینهی ضروریای ایجاد نمیکنند.[47] پس هیچ نرخ ارزش افزودهای هم وجود ندارد. هم به این خاطر که چنین رفتارهایی کالایی نشدهاند (ارزش مصرفی تولید میکنند نه ارزش) هم به این علت که پای ساختاری که مستقیماً هزینه را برای سرمایه تعریف کند درمیان نیست.
اصلاحیهی فوگل بر این موضوع، توضیح با اهمیتیست که خوانندگان هنگام مطالعهی نوشتهاش باید در خاطر داشته باشند. به علاوه این اصلاحیه یادآور روحی علمی-انتقادیست که به مارکسیسم و سرکوب زنان آگاهی بخشیده و از آن اثری ساخته که قادر است بهروز شود و بسط و توسعه پیدا کند.
دستور کارهای تازه: تئوری تلاقی، فمینیسم ماتریالیستی، فمینیسم بازتولید اجتماعی و جستجویی صبورانه بهدنبال نظریهای واحد
همانطور که دیدیم مارکسیسم و سرکوب زنان در نامساعدترین هنگام، درست وقتی که سوسیالیستها، طبقهی کارگر و جنبشهای اجتماعی رادیکال عقبنشینی مقابل حملهی بیامان نئولیبرالیسم را شروع کردهبودند، پدیدار شد. زمینهی جدید و خصمانه موانع فزایندهای بر سر شکوفا شدن نظریه و کنشهای پرشور سوسیالیست فمنیستی قرار داد. سال به سال که گذشت دستور کارهای سیاسی و نظری تغییر موضع دادند و دغدغهی ستم جنسیتی با طعم مارکسیسم داشت به موزهی تئوریهای «مدرنیستی» سپرده میشد. در همین دوران بود که پیچشها زبانشناختی که دههها به آن پرداخته شد، علوم انسانی و اجتماعی را جارو کرد و با خود برد و ردپایش را بر بخشهایی از چپ گذاشت. زبان و گفتمان، تقلیل یافته به بیمعنی و بیملاحظهترین شیوهای که توسط ماتریالسیم عوامانه به کار گرفته شد، به تنها نیروهای تعیینکنندهی زندگی اجتماعی بدل شد.[48] در همان حین که تمرکز بر نیروی کار و کنش انسانی تجسم یافته اگر نه به عنوان هزیان کامل، که چیزی عجیب و غریب بهوضوح کنار گذاشته میشد، هویتهای گفتمانی-برساختهای تمرکز اصلی تحلیل سیاسی شد. شاید بهناچار، از انجایی که واقعیتهای خشن جنسیت، نژاد و طبقه ادامه پیدا کرد و همانطور که نظامیگری امپریالیستی، بهویژه طی اولین جنگ خلیج تشدید شد، انتزاعگرایی نادر نظریهی گفتمان و پرتافتادگیاش از مداخلهی سیاسی، واکنشی متقابل برانگیخت. نظریه پردازان متعهد به شیوههای نقد ماتریالیستی به همراه سیاستهای رهاییبخش فوراً پاسخهای نظری را به محدودیتهای فلجکنندهی «پسا تئوری» آغاز کردند. سالهای آغازین ۱۹۹۰ شاهد لحظات کلیدی در جنبش متقابل بود که جرقهاش تا حد زیادی زیر پرچم فمنیسم سیاه و فمینیسم ماتریالیستی زده شد. [49]
فمینیسم سیاه بهخصوص دستور کاری پیشگرفت که به شکلدهی چهارچوبی که به عنوان «تئوری تلاقی» (اینترسکشنلیتی) میشناسیم سرعت داد که زود به موضوعی اصلی جهت ارجاع در دامنهی وسیعی از مباحث نظری تبدیل شد. این رویکرد ریشههای عمیقی در تجربهی سازمانهای سوسیالیست فمینیستی زنان افریقایی امریکایی، بهویژه کمبی ریور کالکتیو[50] داشت که در سال ۱۹۷۴ در بوستن شکل گرفت و باربارا اسمیت[51]، فعال و پژوهشگر نقشی مرکزی در آن ایفا کرد. کمبی ریور کالکتیو و ابتکارات مشابه بلک-فمینیستی با عهدهداری کمپینهایی حول حقوق باروری، لغو مجازات حبس، تجاوز، حقوق لزبینها، عقیمسازی اجباری و مسائل دیگر، وقت چندانی برای تقلیل دادن سیاست به گفتمان نداشتند. بدنها، مخصوصاً بدنهای مهر جنسیت و نژاد خوردهی زنان سیاهپوست طبقهی کارگر، در مرکز نظریه و عملشان تصویر شد.[52] چشمانداز تئوری تلاقی همانطور که از دل فمنییسم سیاه پدیدار میشد، هرچقدر هم که ماتریالسیمهای پیشین را گلوگشاد و اصلاح کرد، یک گرایش ماتریالیستی وفق یافته را حفظ کرد. [53]
پاتریشیا هیلز کالینز[54]، شاید پرکارترین و مشهورترین فمینیست این سنت بود که با بصیرت مجادلهی ویلیام دوبوآ[55] را که میگفت سلسله مراتب نژاد، طبقه و ملیت در تبیین واقعیتهای سیاسی-اقتصادی سیاهپوستان امریکا نقش تعیین کننده دارند، بسط داد و درنتیجه توجه را به «ماتریکس سلطه» که نژاد، طبقه و جنسیت را شامل میشود جلب کرد.[56] این رویکرد معضل و مسئلهای کلیدی را که هم به نقطهنظر سیستمهای دوگانه و هم سیاستهای هویت سرایت کرده بود پشت سر گذاشت تا روابط میان ابعاد مجزای تجربههای اجتماعی و نهادها و کنشهایی که آنها را شکل میدهند توضیح دهد. هرچند دیدگاههای پیشین ارتباطی میان مثلاً سکسیسم و نژادپرستی، یا طبقه و هتروسکسیسم را به رسمیت شناخته بودند اما کمتر به عمکرد کلیتی که این روابط را از درون به هم مرتبط میکند پرداخته بودند. تفسیر نظری چنین ارتباطاتی پروژهی متمایز تئوری تلاقی شد.
تئوری تلاقی الهام بخش آثار تجربی ارزشمندی شد که چگونگی شیوههای مجزا و اغلب متضاد زندگی تحت ستم را مستندسازی میکردند. گرایش تجربی هم نقطهی قدرت و هم ضعف تئوری تلاقی بودهاست. چنین بررسیها و مطالعاتی از یک سو با جلب توجه به تجربهی ستم، مردم یا عوامل انسانی را در تحلیل تاریخ و زندگی اجتماعی جای داد. بهعلاوه این رویکرد تجربه را به عنوان شیوهی تقلیل نیافتهی اجتماعی معین، و به معنی روندهای پیچیده و متضاد مقاصد و سازمانهای اجتماعی درک میکرد. از سویی دیگر همانطور که جوآنا برنر اشاره کرد، بیشتر آثار درون این سنت خودشان را به توصیف و توضیح سازوکارهای موقعیتهای اجتماعی مشخص و بررسی اینکه چهطور موقعتی ویژه تجربه و هویت را شکل میدهد، محدود کرده و اغلب از پرسیدن این سوال که آن موقعیتها چگونه در نظام قدرت اجتماعی تولید و تقویت میشوند، باز میمانند. به بیان دیگر مناسبات اجتماعی سلطهی یک سرمایهداری مردسالار و نژادپرست از نظریه جا افتاد.[57] علتش تا حدی این است که دیدگاه تئوری تلاقی در بسظ فضای استعاری تلاقی تمایل دارد هرکدام از شیوههای سلطه را به شکل بردار مجزای قدرت ببیند که بعد از مسیری با سایرین برخورد (تلاقی) میکند. این رویکرد با درنظر گرفتن هر بردار قدرت که در وهلهی اول (پیش از تلاقی) مستقلاً درنظر گرفته میشود، برای فهم قوانین مشترک هر ارتباط اجتماعی درون و ازطریق مناسبات قدرت، دست و پا میزند. [58]
همزمان با ظهور تئوری تلاقی به عنوان پارادایمی قدرتمند درون تئوری فمینیستی گسترش فمینیسم ماتریالیست هم اتفاق افتاد. رزماری هنسی و دیگران در واکنش علیه چرخش گفتمانی، بر بازگشت نظریه و عمل فمینسیتی به حوزههای فرا-زبانشناسانهی بدنها، نیازها، مناسبات طبقاتی، سکسوالیته پافشاری کردند؛ و اثر کرد.[59] دستاوردش بدنهای قدرتمند از آثاریست که دغدغههای سوسیالیست-فمینیستهای پیشین را بازگشودند و رویکردهای تاریخی-ماتریالیستی برای فهم ستم جنسیتی را احیا کردند. علاوه بر این نظریهپردازانی که طبق این دیدگاه کار میکردند، مثل فمینیستهای سیاه، تحلیلهای درخشانی را دربارهی سرکوب جنسی بسط دادهاند، حتا اگر واقعاً بهندرت به نیاز برای نظریهای تلفیقی و یکپارچه، از سرمایهداری و ستمهای متعدد و چندگانهاش اشاره کرده باشند.
فمینیسم بازتولید اجتماعی هم از آنجایی که در سالهای پس از انتشار مارکسیسم و سرکوب زنان گسترش پیدا کرد غالباً کمبود مفصلبندی کاملاً یکپارچه از دلایل مناسبات مشترک میان طبقه، جنسیت، سکسوالیته و نژاد را احساس میکرد. بسیاری از کسانی که درون این سنت مشغول بودند، باوجود هدف اعلامشده ی بسط نظریهای واحد و علائم امیدوارکنندهی تعهد به مفهومی گسترده و نه فقط وابسته به تعریفی اقتصادی از کار، یا به سمت تحلیل سیستمهای دوگانه و یا به توصیفگراییای غیرنظری رجعت کردند.[60] این گرایشها احتملاً میراثی از آنچه هیلمانی بنرجی اثر ساختارگرایی بر اقتصاد سیاسی سوسیالیست فمینیستی مینامد هستند. گرچه فمینیستهای بازتولید اجتماعی از مفهوم کار شروع کردند اما غریب به اتفاق به مفهومسازی از کار بهعنوان چیزی که درون چیزی با ساختاری دیگر (مثلاً اقتصاد، خانواده یا جامعه) عمل میکند، گرایش پیدا کردند. همانطور که بنرجی میبیند، چنین رویکرد پوزیتیویستیای درک و شناختش را نسبت به تاریخ، نسبت به روندهایی که طی آن مناسبات اجتماعی نهادینه شده و نسبت به سوژههای آن تاریخ بهطور مشخص، از دست میدهد.[61] در نتیجه بسیاری از فمینیستهای سوسیالیست «شکافی بدون پل میان خود، فرهنگ و تجربه، و جهانی که درش رشد کردهاند ایجاد کردهاند و چیزی دربارهی سوژگی سیاسی در چنته ندارند». او مدعیست یکی از دلایلی که چنین سکوت عمیقی دربارهی نژادپرستی در فمینیسم بازتولید اجتماعی در سالهای ۱۹۸۰ و ۹۰ برقرار است، همین است. تفکر مارکسیست-فمینیستی با شکست در فهم پیچیدگی و تضاد روندهایی که طی آنها ابعاد چندوجهی زندگی اجتماعی کلیتی پویا و فراگیر خلق میشود، وقتی نوبت به نظریهپردازی دربارهی کلیت جامعه با تمام گوناگونیهایش میرسد، به لکنت میافتد.
اما جریان پژوهشی متاخرتری درون دیدگاه بازتولید اجتماعی فمینیستی، در مواجهه با دستبهبندیهای تحلیلیاش _کار، اقتصاد، خانواده و غیره_ به عنوان فرآیندها و نه چیزها، وعدههای امیدبخشی میدهد. این دیدگاه همانطور که پیشروی میکند امکان خوانش ماتریالیستی-تاریخی معتبرتری از مناسبات اجتماعی قدرت باز میگشاید که موقعیتهایی را میشناسد که تحتشان نژاد، جنسیت، سکسوالیته و طبقه با هم بازتولید میشوند، تغییر شکل و بالقوه تحول مییابند. ایزابل بِکِر، استفان گیل، سیندی کتز و دیوید کمفیلد همگی در این بازاندیشی درمورد چهارچوب بازتولید اجتماعی نقش داشتند.[62] آثارشان برخلاف چهارچوبهای موجود که در آنها سوژهها بهندرت کنشی خارج از منطق سیستماتیک موقعیتهای اجتماعیشان دارند، امر اجتماعی را مجموعهای از رفتارهای گذشته و اکنون میپندارد که نظامی از مناسبات ساختارمند را دربر میگیرد که مردم درطول زمان تجربه، بازتولید و متحول میکنند. این فعالیتهای تحولپذیر با تعریفی بسیط، بهعنوان کار شناخته میشود. همانطور که کمفیلد اشاره میکند جهان به شکل قابل توجهی محصول بازتولید کار مردم _یا آنطور که بکِر و گیل تاکیید میکنند آن چیزی که گرامشی «کار» مینامید_ است.[63] این نظریهپردازان با قراردان کار با تعریف فعالیتی آگاهانه، محسوس و عملی، در نقطهی آغاز تحلیل (بهجای ساختارها و کارکردها)، به بینش اصلی فوگل بازگشته و از آن بالا رفتند، بی آنکه درون کارکردگراییِ ساختارگرایانه بیوفتند. ایدهای که میگوید تولید و بازتولید نیروی کار درحقیقت فرآیندی است که بهواسطهی موقعیت اجتماعی مردم رخ میدهد، عاملیت و در نهایت تاریخ را به صحنه باز میگرداند. همچنین بدنها را درون معادله وارد میکند. و با اینکه فمنیستهای بازتولید اجتماعی که با فوگل شروع کردند اهمیت زیادی به مسئلهی ماهیت بیوفیزیکی بدنها (درحال کار) میدادند_ بهخصوص، اینکه چرا و چگونه قابلیت بیولوژیکی بدن زنان برای زایمان و مراقبت از نوزاد اهمیت دارد_ برای اندیشیدن به بدن (درحال کار) برچسب نژادی خورده تلاش چندانی نکردند. فرگوسن با بررسی فضاسازی بدنها در نظام سلسله مراتبی دنیای سرمایهداری نقطهای بالقوه برای شروع مباحثه پیشنهاد میدهد درحالی که لاکستون بههمرا بکِر و سیلوی استدلالی همسو با همان خطوط ارائه میدهند. [64]گرچه هنوز خیلی مانده تا چهارچوب بازتولید اجتماعی بتواند توضیح و تفسیر مفصل جنسیت، نژاد و سایر مناسبات اجتماعی را کاملاً بهعهده بگیرد، اما تصور کردن سوژههای مشغول (باز)تولید در مرکز آثار اخیر، شروعی نویدبخش نشان میدهد.
پژوهشهای ماتریالیستی-تاریخی جذاب دربارهی نژاد و سکسوالیته وعدههای شروعهای دیگری هم میدهد که میتوانیم مارکسیسم بهروز شدهای را بسط دهیم که قادر است امر اجتماعی را به عنوان « یکجا جمع شدن موقعیتها، یعنی اتحاد گوناگونیها»[65] درک کند. گرچه به اشتراک گذاشتن این متون پژوهشی به شکل مشروح و جامع اینجا شدنی نیست، شاید اشاره به برخی از منابع کلیدی و مسیرها مفید باشد.
با در نظر گرفتن تحلیل نژاد و سرکوب نژادی، بهعلاوهی پژوهشهای فمینیسم سیاه که دربالا ذکر شد، آثار مهمی دربارهی «مزد سفید بودن» که مبدأ حرکتش را ویلیام دوبوآ قرار دادند، به درک سرمایهگذاریهای روانی که بسیاری از کارگران سفیدپوست بر هویتهای نژادی و ساختارهای قدرت میکنند، کمک شایانی کرد.[66] این تحلیل و پژوهشها در هماهنگی با گرایش نظری بهترین آثار اخیر دربارهی نظریهی بازتولید اجتماعی، مردم طبقهی کارگر را عاملی در ایجاد (و همینطور از بین بردن) نژاد و نژادپرستی درنظر گرفتند. آثار متعدد رابین دی.جی کلی با روشی مشابه، هرچند از زاویهی حملهی کاملا متفاوت، آگاهانه نمودهای ایجاد طبقهی کارگر سیاهپوست در ایالات متحده، ازجمله ابعاد جنسیتیاش، و شیوهای که آن تجربه تا ابد درگیر تولید سیاسی-فرهنگی «رویاهای آزادی» شده، مستندسازی کردهاست.[67] کِلی با به رسمیت شناختن اینکه تجربههای جنسیت، نژاد و طبقه همیشه و همینطوری متقابلاً از هم متأثر میشوند یا از هم تشکیل شدهاند، در پژوهش تلاقی جنبههای متنوع تجربهی اجتماعی در جامعهی سرمایهداری، شخصاً در توسعهی مفهوم «طبقهای تازه از کارگران شهری چندنژادی» در امریکا مشارکت کرد. [68]
ظهور پژوهشگرهایی پرشور و انرژی با گرایش مارکسیستی درباره سکسوالیه و کوییربودگی، بهویژه تحقیقاتی که فشارهای طبقاتی موثر در شکلگیری هویتهای کوییر را که از طریق فرآیندهای اجتماعی-فرهنگی کالاسازی تزریق میشوند، بررسی کردهاند، امیدوار کنندهاست. این تحقیقها با مرتبط کردن شکلگیری هویتهای جنسی به فرآیندهای اجتماعی وسیعتر برای گردش سرمایه در فضاهای نژادی جنسیتی، دیالکتیک طبقه، سکسوالیته، نژاد و جنسیت را بهشیوهها نامحسوس و برانگیزاننده مورد بررسی قرار میدهند.[69] این پژوهشگران در توسعهی نوعی ماتریالیسم تاریخی نیرومند در سرمایهداری متاخر کمک ناگزیری کردند بهطوری که سکسوالیته و سرکوب جنسیتی در جایگاه جنبههای بنیادین هر نظریهی واحدِ قابل اجرا در جامعهی سرمایهداری قرار گرفتند.
هرچند هیچ کدام از این توسعههای نظری نمیتوانند خارج از یک نظریهی اجتماعی دیالکتیکی، به شکل مثمرثمری با هم سر و کار داشته باشند. و با اینکه نظریهپردازان بیشماری در این حوزه کار کردهاند، اما تعداد کمی از انها به اندازهی هیلمانی بنرجی[70] در گشودن بستر کار برای یک «مارکسیسمِ فمینیستیِ ضدنژادپرستانه» اثرگذار بودهاست. بنرجی با گشایش معنای تجربه، مثل ادوارد پالمر تامپسون در بحثش در مورد ساختن یک طبقهی کارگر[71]، تحلیلی دیالکتیکی و چندوجهی را با محوریت مفهوم میانجیگری بسط میدهد.[72] مزیت این مفهموم در پافشاریاش بر این است که تجربهی «بیواسطه» ما از دنیا هم همیشه بهواسطهی میانجیهای اجتماعی و تاریخی رخ میدهد. در نتیجه هر «لحظه»ی تجربهی اجتماعی همیشه خودبهخود بازتاب یا میانجی لحظات دیگر است. این رویکر بهجای اینکه تلاش کند به مناسبات اجتماعی که با هم تلاقی میکنند متوسل شود، «تحلیلی تلفیقی بر اساس روابط» پیشنهاد میدهد که برای بنای تئوریک «دیدگاهی ساختاری و با میانجی دربارهی رفتارهای اجتماعی» طراحی شدهاست.[73] بنرجی معتقد است چنین رویکرد روششناختیای همزمان تفکیک کننده _برهم زنندهی کلیت، جهت تعیین موقعیت لحظهها منفک از کل_ و از نظر دیالکتیکی بازسازی کننده است: «تحلیلی تلفیقی و براساس روابط با استاندارد بالاست که به روشی تفکیکی برای نشان دادن روند میانجیگری نیاز دارد. میتواند با استفاده از نظریه ماتریالیستی دربارهی خودآگاهی، فرهنگ و سیاست، هر رخداد یا تجربهای را از هم جدا کرده و دوباره (نه به شکل تودهوار) درون زمینهای گستردهتر سرهم کند.»[74]
این نقطه نظر با ارائهی این ایده که هیچ دستهای از تجربههای اجتماعی وجود ندارد که در حال حاضر تحتتاثیر، بازتابدهنده و تشکیل شده و تشکیلدهندهی دستههای دیگر نباشد، کلیت اجتماعی را همیشه بهصورت اتحادی متشکل از تمایزها درک میکند. برای انجام این کار هم به میانجیهای متمایز زندگی اجتماعی توجه دارد و هم اتحاد پیچیدهیشان، یعنی هرآنچه مارکس توصیف میکند، هنگامی که از توسل به زیربنا به عنوان «محل انباشت متعینهای بیشمار» و در نتیجه «اتحاد گوناگونی» دفاع میکند.
بیشک چنین پروژهای همیشه ناتمام است. با اینحال یکی از وظایف اصلی ماتریالیسم تاریخی توسعهی نقشهای مفهومی از امر واقع، با تمام فرایندهای پیچیده و متضادِ درحال تبدیل شدن است. و این بدون نظریهای دربارهی تولید و بازتولید مدام تمامیت اجتماعی ناممکن است. ابداع بزرگ مارکس یعنی فهم شیوههایی که طی آن نیروی کار تولید و بازتولید میشود _و بر تاریخی از سلب مالکیت و بهرهکشی دلالت دارد_ راز مهمی برای فهم تمام فرآیندهای سرمایه است. لیزا فوگل با قراردادن این راز در مرکز تحلیل در مارکسیسم و سرکوب زنان و مرتبط کردنش با فعالیتهای زنانه در خانوادهی طبقهی کارگر بهطور مشخص، منتقدانه پروژهی مارکس را گسترش داد و به فهم اشکال جنسیتی بازتولید اجتماعی سرمایهداری کمکی اساسی کرد. کارهای بیشتری که لازم است در این زمینه انجام شود نباید مانع شود در نگرشهای قدرتمند این اثر دستدرازی کرده و بسطشان دهیم.
[1] Susan Ferguson
[2] David McNally
[3]اما دومی تمایل دارد صراحتاً خود را گرچه متر و معیار سفت و سختی وجود ندارد که فمینیسم سوسیالیستی را از فمینیسم مارکسیستی متمایز کند،
با ماتریالیسم تاریخی و نقد مارکس بر اقتصاد سیاسی بشناساند. مارکسیسم فمینیسم را با چنین مفهمومی تعریف میکنیم.
[4] Margaret Benston-The Political Economy of Women’s Liberation
[5] هرچند اینجا ابهام مشخصی وجود داشت: آیا فعالیت تولیدی نیروی کار خانگی فقط بنیان و جوهر زندگی اجتماعی است، یا درعین حال سرمایه را هم مستقیماً تولید میکند؟ مخالفتی که حول این سوال شکل گرفت مناظرهی سوسیالیست فمینیستی کلیدیای را شکل داد
[6] Hartmann 1981, pp. 34–5 n. 10 provides a fairly comprehensive overview of the contributors beyond those Vogel discusses. See also Luxton 2006, p. 43 n. 14.
[7] Peggy Morton
[8] Mariarosa Dalla Costa
[9] Maxine Molyneux
[10] Heidi Hartmann
[11] Luxton 2006, pp. 2–3.
[12] Young 1981, p. 49.
[13] Young 1981, p. 50.
[14] همانطور که فوگل اشاره میکند تحلیل یانگ در نهایت «در معرض خطر بازآفرینی همان دوگانهایست که از آن دوری میکند»
Vogel 1983, p. 192 n. 4.
[15] Brenner and Ramas 198
[16] را برای مشاهادهی آثار دیگری که پارادایم فمینیستم بازتولید اجتماعی را اوایل دههی ۱۹۸۰ واکاوی کرده و گسترش دادهاند ببینیدFerguson 1999
[17] Vogel 1983, p. 138
[18] فوگل مدعی است فروگذاریهای مارکس در این زمینه از تمایلش به طبیعی جلوه دان تقسیم کاری بهطور ویژه تاریخی برمیآید. بخشی از ماجرا بهوضوح چنین است. بهعلاوه همانطور که ملاحظه میکنیم دیدگاههای مارکس بهواسطهی باورش که خانوادهی طبقهی کارگر در وضعیت فروپاشی غیرقابل بازگشت قرار دارد به انحراف کشیده شد.
[19] Marx 1976, p. 270.
[20] Marx 1976, p. 274.
[21] ibid.
[22] فوگل ۱۹۸۳، ص ۱۵۵،۱۷۰. البته پیش از ظهور متن فوگل دیگرانی هم به این مسئله نزدیک شدند. (برای مثال Seccombe 1974; Quick 1977; and Gimenez 1978.) اما تحلیلی پیش از فوگل سراغ نداریم کسی این مسئله را همانند فوگل بهطور سیستماتیک و چنین با نسبتی سنجیده با جلد ۱ سرمایه بررسی کرده باشد.
[23] این ایدهی خطا را دالاکاستا و جیمز ۱۹۷۲؛ گاردینر ۱۹۷۵؛ هامفرایز ۱۹۷۷ از بین سایرین ترویج کردند. اخیراً هنسمان ۲۰۱۱ ص ۷-۱۰ تکرارش کرده
[24] شاید اندیشیدن به سودی که فوگل رسانده در این شرایط کمک کند: او با تمرکز بر پیششرط اجتماعی فرآیند کار تحت سرمایه –بازتولید نیروی کار- پیشنمای ارتباط میان زنان و سرمایه را نشان داده و پیشنهاد میدهد مناسبات میان زنان و مردان درون این زمینهی تاریخی درک شود و نه پدیدهای جهانشمول و فراتاریخی
[25] نهادهای اجتماعی دیگر، بهویژه مدارس هم نقش مهمی اینجا ایفا میکنند. اما حریم خصوصی خانواده سنگ بنای تولید و بازتولید بیولوژیکی-اجتماعی نیروی کار باقی میماند.
[26] Marx 1976, p. 275.
[27] Marx 1976, p. 718.
[28] Marx 1976, p. 517.
[29] Marx 1976, p. 518 n. 38.
[30] ibid., n. 39.
[31] Vogel 1983, p. 142.
[32] توجه داشته باشید این نظام جنسیتی نیازی به بچه زاییدن تمام زنان ندارد. در عوض متضمن مناسبات جنسیتیای است که در آن مسئولیت اجتماعی فرزندآوری و پرورش نسل بعد به عنوان مسئولیت انسان مونث رمزگذاری شدهاست
[33] Vogel 1983, p. 62.
[34] Marx and Engels 1975a, p. 180; and Marx and Engels 1973, p. 84.
[35] Marx 1976, pp. 620–1.
[36] مککلینتاک ۱۹۹۵، ص۱۱۴-۱۸ ابعاد روانکاوانهی چنین هراس جنسیتیای را بررسی کردهاست.
[37] Clark 1995; Humphries 1977; and Laslett and Brenner 1989
[38] Humphries 1977, p. 251.
[39] Johanna Brenner
[40] متذکر میشویم گواه دیگری بر نادیده گرفتن کتاب فوگل از سوی جامعهی علمی این است که در برآورد و بررسی تاثیربرانگیزی که هاوگ سال۲۰۰۵ از آثار ماتریالیستی-تاریخی دربارهی مناسبات جنسیتی آماده کرد، اشارهای به آن نکردهاست.
[41] برنر۱۹۸۴، ص۶۹۹. برنر بهدرستی فوگل را بهخاطر بازبینی به شدت محدودش از سنتهای سوسیالیستی درمورد مسئلهی زن مورد انتقاد قراد داده و اشاره میکند او در به کارگیری آثار چه اما گلدمن آنارشیست و چه الکساندر کولونتای بولشویک کوتاهی کردهاست.
[42] ibid
[43] Vogel 1983, p. 170
[44] متاسفانه فوگل بعدها برای توضیح روش نظریاش در مارکسیسم و سرکوب زنان تعریف فوقالعاده انتزاعی و آلوده به تجربهگرایی آلتوسر را دربارهی «نظریه» برگزید. از دید ما بسیار سازندهتر است روش فوگل را روش ایجاد شرایط و امکان اشکال خانواده و نظام جنسیتی که در جامعهی سرمایه داریم درک کنیم.
[45] Vogel 1983, pp. 152–4.
همین خطا در هنزمن ۲۰۱۱ ص ۸ دیده میشود.
[46] البته همانطور که دیدیم ، این دستمزدها باید به اندازه کافی باشند تا به پایداری تولید نسل بعدی کارگران کمک کند. اما هزینهی ضروری برای سرمایه، پرداخت مستقیم به کارگرانی است که در فرآیند آنی تولید مشارکت میکنند.
[47] البته برخی از این هزینه ها ممکن است توسط دولت از طریق مالیات بر سود مطالبه شود. در اینجا این مسئله را جدا میکنیم زیرا آنها بر استدلال در مورد نرخ ارزش افزوده تأثیر نمی گذارد.
[48] نمونهی تلقیهای مارکسیستی این بسط و گسترشها در آثار جمیسون ۱۹۷۲، پالمر ۱۹۹۰، مکنلی ۲۰۰۱ ملاحظه کنید.
[49] Collins 1992 and 1993; Smith 1993; Hennessy 1993; Landy and Maclean 1993.
[50] Combahee River Collective
[51] Barbara Smith
[52] مهم است که تاثیرگذاری بر چنین آثاری را توسط دو کتاب پیشرو به رسمین بشناسیم: جنس، نژاد و طبقه نوشتهی سلما جیمز ۱۹۷۵ و زن نژاد و طبقهی آنجلا دیویس ۱۹۸۱.
[53] البته برخی مواضع فمنیسم سیاه به چنین آثاری به روشهای پست مدرنیستی پرداختند. اثر بل هوک کمابیش بر این دلالت دارد، هرچند هوک هم مرتباً به دغدغههای غیر پستمدرنی دمده دربارهی طبقه باز میگردد. برای نمونه هوک۲۰۰۰ را مشاهده کنید.
[54] Patricia Hill Collins
[55] W.E.B. Du Bois
[56] Collins 1993, 1998; Collins and Anderson 1992
[57] Brenner 2000.
[58] به این نکته در بحثمان در مورد اهمیت اثر هیلمانی بنرجی بازخواهیم گشت
[59] Hennessy 1993; Landry and Maclean 1993; Hennessy and ingraham 1997
[60] دربارهی رجعت به سیستمهای دوگانه و توصیفگرایی در اثر فرگوسن ۱۹۹۹ بحث شدهاست
[61] Bannerji 1995, p. 80.
همانطور که اشاره کردیم فوگل بعدها بهواسطهی آلتوسر مفهومی نادر از «نظریه» را پذیرفت که مبتنی بر تجربه نبود و خطایی مشابه مرتکب شد.
[62] Katz 2001; Camfield 2002; and Bakker and Gill 2003
همانطور که بالاتر نظاره کردیم این آثار از طریق و درون مواجههی دیالکتیکی با تجربه که بنرجی بسط داد تقویت شد.
[63] چنین دیدگاهی نیازی به درگیر شدن با ارادهگراییِ انسانگرایانه نمیبیند. اگر انسانها خود را بخشی از طبیعت بدانند، به عنوان موجودات تجسم یافتهای که قادراست تاریخ بسازد، مفهموم دنیای تولید با اینکه به کارش ادامه میدهد درون طبعیت بیولوژی گرفتار میماند
[64] Ferguson 2008; Luxton 2006, pp. 38–40; Bakker and Silvey 2008, p. 6.
[65] Marx 1973b, p. 101.
[66] Roediger 1991, 1994, 2008; and ignatiev 1995
برای دیدن متن مرجع به دوبوآ ۱۹۹۸ مارجعه کنید. از نظر ما چنین آثاری میتواند و باید پژوهشهای مارکسیستی را دربارهی نژادپرستی و کنترل اجتماعی تکمیل کنند. همانطور که توسط الن درسالهای ۱۹۹۴ و ۹۷ بسط پیدا کرد.
[67] Kelley 1990, 1994, 2002
[68] Kelley 1997.
[69] Hennessy 2000; Sears 2005; Floyd 2009. For earlier work, see Smith 1983; Kinsman 1987.
[70] Himani Bannerji
[71] Thompson 1963
[72] تعریف بنرجی از تجربه عمیقاً در کتاب دورتی اسمیت ۱۹۸۷مورد مباحثه قرار گرفته است.
[73] Bannerji 1995, p. 67
[74] ibid.