Be here now
دیروز برای ششمین بار در چهل روز اخیر رفتم خیابان، تا داروخانه. قبلاً هم قرنتینههای خودخواستهی سفت و سختتری را با فاصلهی بسیار بیشتری از اجتماع تجربه کردهام؛ درواقع این امتیاز را داشتم که در مقاطعی از زندگیام، هروقت لازمم میشد از شر و ناامنی دنیا (در حقیقت ذهن خودم) فرار کنم، بروم وسط جنگلی یا زیر سقفی بمانم، روانم را ماساژ بدهم و برگردم؛ و چیزی در زندگیم تکان نخورد. همین چند وقت پیش، اواسط بهمن، داشتم به دوستم میگفتم دلم میخواهد کارم سبک میشد، یکی دو ماه تنها میرفتم جایی که موبایل درست آنتن ندهد، کسی نباشد، ارتباطی با هیچ آدمیزادی نباشد، تا استراحت کنم. که کرونا آمد.
دیروز که برای ششمین بار در این چهل روز رفتم خیابان، اولین چیزی که توجهام را جلب کرد تغییر رفتار گربههای محل بود. با اعتماد به نفس زیاد، در حد پلنگ، در خیابانهای خلوت دنبال هم میکردند. در پیادهروها زیر آفتاب بیرمق بهار، در صلح و صفا چهارپنجتایی دور هم لمیده بودند و گپ میزدند؛ انگار ما از اول نبودهایم. این مدت ویدئوهای زیادی دیدم از زندگی حیوانات در غیاب ما. از میمونهای تایلند که چون توریستی نمانده که بهشان غذا بدهد حمله کردهاند به شهر، یا گرازهایی که جادهها را قرق کردهاند. به هیکل و حال و هوای گربههای بچه محل نمیخورد گرسنه مانده باشند؛ با اینکه تمام رستورانها و کبابیهایی که دور و برش پاتوق میکردند، بستهاند. حیوانها هم این روزها را متفاوت از هم تجربه میکنند. انگار به آنهایشان که دارایی انسان نشدهاند نسبت به قبل خوشتر میگذرد.
هنوز به ماسک عادت نکردهام. به دم کردگی صورتم زیرش، به بخاری که از درز بالایش روی شیشهی عینک مینشیند. همهچیز را هم امتحان کردم. از بالاتر و پایینتر گذاشتن ماسک تا تنظیم تنفس و نگهداشتن بازدمم که بخار از روی شیشه برود. خیلی لازم ندارم عینک بزنم ولی فکر میکنم بیشتر محافظتم میکند. با فاصلهی زیاد از کنار و روبهروی آدمها رد میشوم. صورتهای زیر ماسک سفید پنهان و سرهای پایین، مثل شبح از هم میگذریم. این هم به هرحال شکلی از زیست است که تجربه میکنیم. سعی میکنم صرفاً مشاهده کنم و احساسم را به وضعیت پشت مشاهده، با فاصلهی کافی، معلق و جنبان بگذارم باشد.
آدمهای روی زمین هم مثل حیوانات، این روزها را مثل همدیگر نمیگذراند. تمام آدمها، همیشه، دنیا و پدیدهها و رخدادهایش را به میانجی موقعیت خودشان تجربه و درک میکنند. گمانم احساس تنهایی بنیادینی که در وجود هر آدمی هست (و این روزها خیلیها از مواجههی عریان و بی راه فرار با آن در رنجند) همین تنها بودن هرکس در دنیای خودش است. این روزها را هر کدام یک جور تجربه میکنیم چون جهان و یونیورس و کائنات و هیچ چیز واحد دیگری که همهی ما داخلش باشیم، آن بیرون وجود ندارد.
دیشب که با اولین آسمان غرنبه برق رفت و باران تق تق میخورد به پنجره و کانال کولر، تو تاریکی فکر میکردم که همین باران در گوش آنهایی که امشب عزادارند چه صدایی میدهد؟ صدای چراغ گازی دوقلویی که وقتی بچه بودیم و هی برق میرفت روشن میکردیم، پیچید تو گوشم.