ولی به جای اشکدان در آفتابه‌های دیگران گریستی*

 در وبلاگ

دیگر ۹ ماه قرنطینه را هم رد کرده‌ام و دوباره در قرنطینه‌ای هستم مثل ۹ ماه پیش؛ و دلم کم‌کم برای بعضی چیزها خیلی تنگ می‌شود. مثلاً کافه‌ی دنج و کوچک خیابان فخر رازی که این اواخر پاتوقم با رفیق اختاپوسم شده بود؛ حتا برای زن میانسال مهربان خوش‌روی صاحب کافه هم. و به این فکر می‌کنم وقتی این دوران بگذرد، اگر بگذرد، کافه و صاحب کافه هنوز سر جایشان هستند؟
برای خود اختاپوس که امروز ۱۰ ماهگی دوری‌اش را تحویل می‌کنم،  نمی‌دانم از کی دلتنگ شدم ولی خیلی زود به دلتنگیش عادت کردم. پیش خودم این‌طور خیال کردم که لابد ورژنی از من، وسط یکی از همه‌گیری‌های قرون وسطا زندگی می‌کرده و از یارش، معشوقش، یا رفیق رومانتیکش (چون آن دوتای اول همچین به من نیامده) دور بوده‌است، بی آنکه بداند کی به کنارش برمی‌گردد؛ یا وقتی برگردد زنده پیدایش می‌کند یا نه. خودش مانده‌است و یک اشکدان که گریه‌هاش را تویش جمع کند و قلمی از پر قرقاول که برایش چیزی بنویسد. عوضش ورژن امروزی‌ام، واتسپ و وبلاگ دارد.
قضیه‌ی اشکدان را اولین بار معلم تاریخ راهنمایی‌ برایمان تعریف کرد. خانم قربان‌زاده با چشم‌های سبز و چین‌های ریز کنج‌شان و موهای جوگندمی از گوشه‌های مقنعه بیرون زده، یک‌تنه به جنگ روایت‌های مردانه‌ی کتاب‌های تاریخ آموزش و پرورش می‌رفت و به زن‌های تاریخ هم جان و صدا می‌داد. از تاجلی بیگم و تاثیرش در زندگی شاه اسماعیل صفوی گرفته تا بی‌بی مریم بختیاری و نقشش در انقلاب مشروطه. این وسط یک‌بار هم از اشکدان گفت که ابزاری بود شبیه قلیانی کوچک، دهانه‌اش مناسب کاسه‌ی چشم و زن‌ها وقتی شوهرشان به سفر طولانی می‌رفت، داخلش گریه و اشک‌هایشان را جمع می‌کردند تا وقتی مرد از سفر برگشت به او ثابت کنند چقدر به یادش بوده‌اند و در «آزمون تلخ زنده‌بگوری» نمره‌ی قبولی بگیرند (و لابد بروند مقطع بالاتر). بعد هم فوراً برایش حاشیه‌ای رفت که البته خیلی از زن‌ها هم الکی آب‌نمک با هم قاطی می‌کردند می‌ریختند تو اشک‌دان می‌گفتند بفرما!
دلم دارد کم‌کم برای چیزهای کوچکی از نورمال سابق، که می‌دانم بازگشت به آن و دوباره یافتنشان محال است، تنگ می‌شود ولی به خودم زیاد مجال دلتنگی و غرق شدن در گذشته، گذشته‌ای که هنوز چندان ازش نگذشته، نمی‌دهم. مثل صحنه‌هایی از فیلمی قدیمی، پیش چشمم، روی دور تند رد می‌شود.
احتمالاً آنچه مجالم نمی‌دهد به دلتنگی‌هایم بها بدهم یا به این ۹ ماهی که نصفش به درد و خون‌ریزی و مطب‌های شلوغ و آزمایشگاه‌های شلوغ‌تر و طغیان تنم گذشت و یک هفته‌اش هم در اورژانس بیمارستان روانی و فروپاشی اعصابم، این باور است که چسبیدن به میل و خواسته‌های شخصی، یا همان نک‌و‌ناله‌ی ایگو، وسط فلاکت و رنج عمومی، که همیشه هست فقط گاهی کم و زیاد می‌شود، غیراخلاقی‌ست. وقتی کارگر کفش‌های کهنه‌اش را روی زمین و سرش را بالای لوله‌های نفت جا می‌گذارد، یا دخترک سرش را روی بالش و موهایش را روی داس جا می‌گذارد، یا پسرک کولبر بار نخود لوبیایش را بالای کوه و تنش را ته دره جا می‌گذارد، فکر می‌کنم بی‌رحمانه است دلم برای رفیق اختاپوسم، برای آغوشش، با دو دست مرئی و شش دست دیگر نامرئی‌اش و بادکش‌های محکمشان تنگ شود.
ناخودآگاهم ولی این حرف‌ها حالیش نمی‌شود. در راه بیمارستان و در آمبولانس او را می‌بیند، در بیمارستان و میان بیماران روان‌پریش پیدایش می‌کند؛ او را و چندتای دیگری از رفقایم را که دلتنگی آن‌ها هم امانم را بریده. و از همه‌جا پر رنگ‌تر در خواب‌هایم که هرشب رویایش را می‌بینم. در رویاهایم نه بغلی در کار است و نه رومنسی؛ نه اشکدانی و پر قرقاولی. در رویاهایم هنوز آبان پارسال است و خون است و ترس و فرار و «چه اشک‌ها که سوخت زیر پلک‌ها»*. در رویاهایم یا خودم گوشه‌ای در کوچه‌های این شهر افتاده و مشغول جان کندنم هستم، بی‌انکه کسی ببیندم، یا او را در شلوغی آدم‌های بی‌چهره گم کرده‌ام. خیس عرق و گریان از خواب می‌پرم، باد خنک دم صبح از لای پنجره می‌وزد و موهایم را نوازش می‌کند و اشک‌هایم را پاک می‌کند؛ با دو دست مرئی و شش دست نامرئی و بادکش‌های محکمشان…

* نرون کجاست؟/ نصرت رحمانی

نوشتن را شروع کنید و اینتر را بزنید