دیگر ۹ ماه قرنطینه را هم رد کردهام و دوباره در قرنطینهای هستم مثل ۹ ماه پیش؛ و دلم کمکم برای بعضی چیزها خیلی تنگ میشود. مثلاً کافهی دنج و کوچک خیابان فخر رازی که این اواخر پاتوقم با رفیق [...]
دیروز برای ششمین بار در چهل روز اخیر رفتم خیابان، تا داروخانه. قبلاً هم قرنتینههای خودخواستهی سفت و سختتری را با فاصلهی بسیار بیشتری از اجتماع تجربه کردهام؛ درواقع این امتیاز را داشتم که در [...]
روزهایی که اینترنت قطع بود و هوا بوی خون میداد، بین دو دورهای که بوی گه میداد با منشأیی متفاوت از بوی گه پارسالی، نشستم به دوباره و چندباره دیدن فیلمهایی که موقع سوگواری تماشا میکنم. وسط [...]
آخرین تصویرم از «یونیس» روزیست که برای خداحافظی رفته بودم «ساهارا الهاد». ساهارا الهاد «دیآیسی»ای بود مجهز به بیمارستانی چهل تختخوابی برای کسانی که با اچآیوی زندگی میکنند و در دورههای [...]
روز حملهی تروریستی به رژهی ارتش بود. از صبح باشگاه بودم وسط دوبس دوبس و دمبل و آویزان بند تیآراکس. بعد هم خانه و خوابیدم. بیدار که شدم خبر را شنیدم و عکسها و فیلمها را دیدم و اضطراب همهی [...]
یکی از عادتهای روی اعصاب بقیهاش این بوده که توی کتاب، فرقی نمیکرد کتاب خودش باشد یا دیگران، یادداشتهای بیربط و باربط مینوشت. از ثبت نقطهنظرهای خودش و جواب دادن به نویسنده گرفته، تا چیزی که [...]
یازده دوازه سال پیش بود. ده روزی میشد به کشور جدید -که بعد مادر دومم شد- رسیده بودم. نزدیک نیمهی شب، تلوتلو خوران داشتم از وسط خیابان، از بارِ نزدیک آپارتمانی که همان روز کلیدش را از [...]
داستان «آخر هفته در زویدکوت» روبر مرل که ابولحسن نجفی با عنوان «شنبه و یکشنبه در کنار دریا» ترجمه کرده، دربارهی آخرالزمانیترین روزهای جنگ جهانی دوم است و روایت سرباز(مرد)جوانی که در آن اوضاع [...]
لابهلای همهی اتفاقهای گندی که یکسال اخیر تندتند و پشت سرِ هم برایم افتاد، خواستن، و زیاده خواستنِ او بهترین اتفاق بود. هرچند که آن بهترین اتفاق هم یکجورهایی با تعاریف متعارف به شت نشست. آخرین [...]
ساعت پنج و نیم عصر، لای فشردگی آدمهای داخل قطار، پسربچه منتظر ماند تا زنِ شورت و سوتین فروش تبلیغش تمام شود و برود یک واگن جلوتر. بعد شروع کرد با بلبلزبانی اسپینرهایش را تبلیغ کردن: «خانمهایی [...]