Cruel Summer
یکی از عادتهای روی اعصاب بقیهاش این بوده که توی کتاب، فرقی نمیکرد کتاب خودش باشد یا دیگران، یادداشتهای بیربط و باربط مینوشت. از ثبت نقطهنظرهای خودش و جواب دادن به نویسنده گرفته، تا چیزی که موقع خواندن به ذهنش رسیده. از معنی اصطلاح و کلمهای، تا رویاهایش. فرقی هم نداشته چه کتابی. داستان، شعر، فلسفه. و هرچه تذکر میدادند فایده نداشت. منم همین عادت را از وقتی کتاب خواندنم شروع شد پیدا کردم، هنوز هم دارم و تذکر مکرر دیگران فقط باعث شد از جایی به بعد کاغذ بگذارم لای صفحات بهجای اینکه توی خودش بنویسم. جز خودم «پیونیک» دوست صمیمی دوران نوجوانیام هم این عادت را داشت. «دنیای سوفی» شاید ده بار بین ما رد و بدل شد و هربار هرکدام چیزی به آن اضافه کردیم. از حیفشدههای زندگیام آن کتاب است که معلوم نیست در کدام جابهجایی ناپدید شد.
اعضای خانواده دلش را پیدا کردند بعد از سه چهارسال وسایلش را بگردند و هریک از خواهر و برادرها چیزی را یادگاری نگهدارند. عینک و کتابهایش را مادرم نگه داشت و در قفسهای مجزا از باقی کتابها گذاشت. آخر یکی از کتابها با خط ریز و نرمی نقل قولی از کارل لیبکنشت نوشته: «کشتی ما با افتخار و متانت به سوی مقصد خود درحال حرکت است. اگر بهسلامت به مقصد برسد، مردن یا زنده ماندن ما اهمیت نخواهد داشت. برنامه در حال اجراست و روزی بر دنیایی آزاد انسانیت حکمروا خواهد شد» چند جمله که از اولین باری که به چشمم خورد مثل متنی مقدس در ذهنم حک شد. شد ایمان ابراهیمیام. شد ریسمان الهیام وقتی خسته و کمآوده دست در هوا تکان میدهم. شد افسارم هربار که خواستم رم کرده رها شوم.
هربار از چرخهی تبعیض، سلطه، و خشونت در کارگاهی حرف میزنم و سعی میکنم ابعاد درهم پیچیدهاش را باز کنم چندنفر از مشارکتکنندگان میپرسند دانستن اینها چه فایدهای دارد؟ مگر چیزی عوض میشود؟ ناامیدیای که رنگ بیتفاوتی گرفته. رنگی که رنگ چشمهای اغلبشان است. میگویم تلاش برای رهایی مثل مسابقهی دو سرعت نیست، دوی امداد است. آدمهایی صدهاسال تلاش کردند تا ما جایی بایستیم که حالا هستیم و ما هم باید بدویم و چوب امداد را به آدمهای بعدمان برسانیم. جوابشان باز این است که چه فایده دارد وقتی آن موقع زنده نیستیم. اینجور لحظهها دلم میخواهد میشد ریسمان الهی و افسارم را بندازم گردنشان. بگویم بگیرندش تا نجات پیدا کنند. و ایمان بندیست که آزاد میکند. «ای ایمان، ای دوشیزه پولادین…»