خدا منو نندازی

 در وبلاگ

روز حمله‌ی تروریستی به رژه‌ی ارتش بود. از صبح باشگاه بودم وسط دوبس دوبس و دمبل و آویزان بند تی‌آراکس. بعد هم خانه و خوابیدم. بیدار که شدم خبر را شنیدم و عکس‌ها و فیلم‌ها را دیدم و اضطراب همه‌ی وجودم را گرفت. خانه برایم تنگ شد. می‌ترسیدم زمان در همین وضعیت بماند و دنیا به آخر برسد. تکیه دادم به شالی که از بنارس خریدم و در آب گنگ، محلولِ آب خاکستر قرن‌ها قرن‌ مرده‌ شسته و اینجا به دیوار کنار تختم به میخ کشیده‌ام. یکی از تمرین‌های ذهن‌آگاهی که کارگاه‌های «حلقه‌ی زنان» را با آن شروع می‌کنم  _برای تاب آوری پریشانی‌‌هایمان وقتی احساس می‌کنیم همه‌ی جهان ناامن است_ با خودم تکرار کردم. یک جایش خود را در دشت سبز و پهناوری می‌بینیم، نشسته بر تابی محکم، آویزان از درختی بلند و تنومند. و کسی را که امن‌ترین آدم زندگی‌مان است در آن لحظه تصور می‌کنیم، که دارد آرام تاب‌مان می‌دهد. روز حمله‌ی تروریستی، تکیه بر دیواری از خاکستر قرن‌ها قرن مرده، «پ» داشت پشت پلک‌های بسته‌ام تابم می‌داد و همه‌ی جهان امن‌ام شده بود دشت سبز و پهانور توی ذهنم. دلم نمی‌خواست طبق دستورالعمل بعد از یک ربع از تاب پیاده شوم، بغلش کنم، خداحافظی کنم و باز چشم‌هایم را در همین اتاق باز کنم.
‌آخر همان هفته تولدم بود. نهارش قرار بود همدیگر را بیینیم. از ده روز قبلش درد اگزیستانسیال زاده شدن شروع شده بود همراه با پی.ام.اس و گزگز افسردگی. و بی‌قرار بودم ببنمش. اولش انگار اندازه‌ی همان دشت سبز و پهناور بین‌مان فاصله بود. دلم می‌خواست ماجرای تاب‌بازی را بگویم ولی به‌جایش از کارم گفتم. از برنامه‌هایم برای روزهای سخت پیش رو. از خستگی‌ها و ضعف‌هایم.َ آرام همان‌طور که روز رژه تابم می‌داد، نگاهم می‌کرد. بعد از نهار داشتیم سپهبد قرنی را پیاده می‌رفتیم. سر کوچه‌ی شهید شاداب، قبل از جدایی، بغلم کرد. انتظار نداشتم. گردنش را بوسیدم. گونه‌ام را بوسید. انتظار نداشتم. زمان در همان چند ثانیه متوقف شده بود. دلم می‌خواست همه چیز در همین وضعیت بماند و دنیا سر کوچه‌ی شهید شاداب به آخر برسد. نرسید و دنیای جدیدم از همان‌جا شروع شد.
تمام باقی روز و حتا شب وسط مهمانی، بارها دستم بی‌اراده رفت سمت صورتم و جای بوسه‌ای‌ را که همچنان می‌سوخت نوازش کردم؛ و هر بار تمام جهانم امن ‌می‌شد.

نوشتن را شروع کنید و اینتر را بزنید