هیچ چیزِ آزادی در تداعی آزاد نیست

 در وبلاگ

آخرین تصویرم از «یونیس» روزی‌ست که برای خداحافظی رفته بودم «ساهارا الهاد». ساهارا الهاد «دی‌آی‌سی»ای بود مجهز به بیمارستانی چهل تخت‌خوابی برای کسانی که با اچ‌آی‌وی زندگی می‌کنند و در دوره‌های بحرانی موقتاً به مراقبت ویژه و بستری شدن نیاز داشتند. یونیسِ ده ساله با اچ‌آی‌وی به دنیا اومده بود. والدینش را به‌علت بیماری‌های ناشی از ایدز از دست داده بود و در خوابگاهی با نوزده کودک اچ‌آی‌وی مثبت بی‌سرپرست دیگر زندگی می‌کرد. خوابگاهی وابسته به کلیسای کاتولیک با دیوارهایی پر از پوسترهای مذهبی باسمه‌ای. عیسا مسیح وسط دشت برهوتی زیر تک درختی چمباتمه زده. بغلش یک گوسفند سفید چاق و دستش عصا. پایینش هم با فونت درشت: پسر خدا چوپان ماست.
یونیس زود‌به‌زود در ساهارا بستری می‌شد. سرزدن هفتگی و گزارش نوشتن از وضعیت و بررسی نیازهای دی‌آی‌سی جزو وظایفم بود. یونیس هر هفته در تخت بود. روزی که رفتم برای خداحافظی، برگشتم از شیشه‌ی عقب ریکشا پشت سرم را نگاه کردم و در قاب پنجه‌ی اتاق بیمارستان، طبقه‌ی سوم، دیدمش عروسک خرسی‌ای که برایش یادگاری برده‌بودم را بغل کرده و خیره رفتنم را تماشا می‌کند. پنج ماه بعد در تهران ایمیلی از «الیزابت» سرپرست خوابگاه چوپان و دوستان گرفتم: یونیس را از دست دادیم. برای آرامش روحش دعا کن.
مرگ یونیس برایم نشانه‌ بود. می‌گفت به این زودی‌ها و شاید دیگر هرگز به ساهارا، به خانه و شهرم برنمی‌گردم. خداحافظی واقعی‌ام را با اشک و زاری فراوان بعد خواندن پیغام الیزابت کردم. از این‌هایی هستم که در مرگ، اتفاقی کاملاً بیولوژیک و طبیعی دنبال معنی و نشانه‌ای ایدئولوژیک و نمادین برای زنده‌ها می‌گردم. هیچ منطقی پشتش نیست. کاری‌ست که ناخودآگاهم در سوگ می‌کند. مثل مرگ «عمو». عمو آخرین صاحب خانه‌‌ام بود و بالای سرم با دو پسر و عروس‌ها و از هرکدام دو نوه زندگی می‌کردند. بعد بستن قرارداد گفت: کال می آنکِل؛ و همیشه همین صدایش کردم. عمو مرا به‌عضویت خانواده‌ی گسترده‌شان پذیرفت؛ بدون این‌که بخواهم و تقریباً زورکی. ورژنی از خانواده پیدا کرده بودم که هیچ‌وقت نداشتم. زن‌عمو وقتی نبودم میامد و غذا در یخچالم می‌گذاشت و چیز میزهای آشپزخانه را جابه‌جا می‌کرد و تذکر خانه‌داری می‌داد. نوه‌ها موقع فرار از دعوای مادرهایشان پیشم قایم می‌شدند. مریض می‌شدم پسرعموها برایم دارو می‌گرفتند و همسرهایشان در عید و فستیوال ساری بهم می‌پوشاندند. مراقبت دائم همراه با کنترل زیر پوستی. عمو شش ماه بعد از اینکه برادرزاده‌‌اش شدم سرطان گرفت و درعرض دوماه مرد. ذره ذره آب شدنش را دیدم. بعد هم سوختن  و تمام شدنش. آخرین تصویرم از عمو دو سه هفته‌ مانده به آخر عمرش است و روزی که نحیف و مچاله لای پتو روی صندلی چرخ‌دار آورده بودندش بیرون. نشسته بود رو به خانه و با چشم‌های خالی تماشا می‌کرد. چشم‌های خالی را تماشا می‌کردم و خیال می‌کردم دارد خاطراتش را، حاصل عمرش را در این خانه مرور می‌کند. مرگ عمو نشانه بود که عمر زندگی‌ام در آن جغرافیا سر رسیده. همان روزی که خاکسترش کردند رفتم بلیط برگشتم را گرفتم و سه ماه بعدش این‌جا بودم. برای عمو عزاداری نکردم. درگیر اجرای پیام مرگش بودم. تا بعد از خبر یونیس.
اوایل زمستان پارسال یک شب «آ» و «ف» دوتایی تصمیم گرفتند زندگی‌شان را تمام کنند. این جمله را ده بار نوشتم و پاک کردم. به‌خاطر کلمه‌ی «تصمیم». چون فکر می‌کنم خودکشی در سن و سال و شرایطشان نشانه‌ی تصمیم به مردن نبود. فریاد کمک برای ادامه‌ی زندگی‌ بود؛ که کسی نشنید. جرأت نداشتم آخرین تصاویر، حرف‌ها و آرزوهاشان را مرور کنم. هربار میمونِ ذهنم خواست سمتشان برود فوری پرید روی شاخه‌ای دیگر. از همان غروب دوشنبه‌ای که خبر رسید خودکشی کردند. یکشنبه شب استوری گذاشته بودند و از دوستانشان خداحافظی کرده بودند. بعد هم مست سوار یک جعبه کفش قرص شدند و رفتند. مرگ آ و ف برایم نشانه بود که دوران کار ان‌جی‌اویی، لااقل به این شکلی که ۱۶-۱۷ سال گرفتارش بودم، سرآمده. برای دخترها اگر هم می‌خواستم عزاداری کنم مجالش نبود. دست‌هایم را برای چهارچنگولی نگه‌داشتن بقیه‌شان روی مرز مرگ و زندگی گذاشته بودم. دستی نداشتم که اشک‌هایم را پاک کنم.
تا چهارشنبه… وقتی دیگر مطمئن شدیم روز آخر است. رفتیم از هم خداحافظی کنیم و وسایلمان را جمع کنیم. شش کیسه‌ زباله‌ی سیاه همه‌ چیزم بود از پنج سال آخر کاری که تمام عمر بزرگسالیم را صرفش کرده بودم. راننده تپسی چپاندشان روی صندلی عقب. نزدیک غروب رسیدم خانه. جانم ته کشیده بود. کیسه زباله‌های سیاهِ غمگینم را دانه‌دانه از دم در تا توی آسانسور تا توی خانه روی زمین کشیدم و همان دم در رها کردم. در را روی خودم قفل کردم و داغ آ و ف تازه شد.

نوشتن را شروع کنید و اینتر را بزنید