Uncomfortably Numb
ساعت پنج و نیم عصر، لای فشردگی آدمهای داخل قطار، پسربچه منتظر ماند تا زنِ شورت و سوتین فروش تبلیغش تمام شود و برود یک واگن جلوتر. بعد شروع کرد با بلبلزبانی اسپینرهایش را تبلیغ کردن: «خانمهایی که از دست شوهر و بچههاشون حرص میخورن بخرن که برای تقویت اعصاب خوبه». زن چهار ابرویی (دوتا ابروی قهوهای تتو شدهی رنگ و رو رفته و دوتا ابروی سیاه خودش با نیمسانت فاصله از زیر تتو درآمده) که میخورد پنجاه ساله باشد، کنارم از حلقه آویزان، به زن همسن و سالش که روبهرو نشسته بود با خنده گفت: «کار درست رو پدرمادرای اینا میکنن. از این سن میفرستنشون سر کار تا وقتی بزرگ بشن بارشون رو بستن. ببین چه زبونی داره. اونوقت بچههای ما…» تا وقتی این حرفها را نشنیدهبودم حواسم به زن چهار ابرو نبود. سرم توی گوشی داشتم با خودم شطرنج بازی میکردم. موسیقی توی گوشم چهار دقیقه زوزهی ممتد موبدی تبتی وسطش داشت، که نفس کمآوردنش همزمان شد با اظهارنظرِ چهار ابرو.
چهارابرو که از حسرتهایش دربارهی فرزندپروری گفت سرم را بالا آوردم و تازه دیدمش. آخرین باری که زنی به این شدت چهارابرو دیده بودم هفت هشت سالِ پیش بود. در سفری به ایران با «سابقی» قرار گذاشته بودم تا بعد سهچهار سال همدیگر را ببینیم. آخرین لحظه گفت اول برویم دنبالِ دوستدخترش دندانپزشکی و بعد با هم برویم کافه؛ و دوستدختر چهار ابرو داشت. یک جفت تتو شدهی مدلِ «شیطونی» (هشت کامل) که فکر کنم آن سالها مد شده بود و یک جفت ابروی خطی بیحالت که درهمبرهم زیرش درآمده بود.
زن چهارابروی آویزان از حلقه، بعد از این که تایید زنِ نشسته روبهرو را در مورد کار درستِ والدین کودک دستفروش شنید ادامه داد:«پسر من مهندس عمران و کارشناس ارشد اقتصاده و بیکار. میگه مامان لااقل بذار برم سربازی که بتونم برم خارج» و یک چیزهایی دربارهی پسرش گفت که باز خورد به زوزهی موبد تبتی. بعد زن کناری من ادامهاش را رفت و رسید به پسر روستایی فامیل دوری که از کودکی سرِ زمین کار کرده و حالا چندتا ویلا در شمال دارد که شبی یک تومان به بالا اجارهشان است و دیگری از سرایدار افغانستانیشان گفت که چقدر پولدار شده و حرفها که کمکم نژادپرستانه شد دوباره شروع کردم به شطرنج بازی کردن.
توی دلم میگفتم کاش افغانستانی آن دوروبر نباشد. تکتک خشونتهای کلامیای که دخترها در این شهر تجربه کردهاند و تعریف میکنند همراه با زوزه در سرم چرخید؛ از «جومونگ» خطاب شدنها تا «این افغانیها هم آدم شدهاند» وقتی به خودشان میرسند. بعد یاد «خلیل» افتادم که همسن و سال همین پسرک اسپینرفروش است و از صبح تا شب زیگزاگدوزی میکند و «نجیبه» مادرش با افتخار میگوید ماهی یک و دویست حقوق میگیرد و شبها درس میخواند و جمعهها مدرسه میرود. نجیبه از من چهارپنج سال کوچکتر است. فقط یک جفت ابرو دارد و فکر کنم کلاً چهارتا دندان؛ به لطفِ مواد و تغذیهی بد و زایمانهای زیاد و لت و کوبهای «آقا سخی». دوسههفته پیش صبح که از خواب بیدار شدم دیدم نجیبه چندتا عکس فرستاده از یک پای شکافته شده و یک پیغام صوتی که موتور زده به خلیل و فرار کرده و پنج میلیون خرج بیمارستانش شده و باید پلاتین بگذاریم. خلیل فردای مرخصی از بیمارستان پشت چرخ زیگزاگدوزی برگشت و آقا سخی و نجیبه خوشحال، که کارفرمای مهربان اخراجش نکرده.
ساعت پنج و نیم عصر داخل قطار هیچ جان و توانی برای واکنش به این حرفها نیست. حرف زدن و بحث کردن پایم را که از محل کارم بیرون میگذارم تعطیل میشود. حتا وقتی در معرضش قرار میگیرم جوری مقاومت میکنم و از زیر بارش در میروم که کارمندها از زیر اضافهکاری بدون حقوق. اینطور شده که این مدت تفریح و استراحتم هیچکس را ندیدن شدهاست و با کسی حرف نزدن، تا بارِ روزی با بیست سیتا آدم سروکله زدن سبک شود.