Uncomfortably Numb

ساعت پنج و نیم عصر، لای فشردگی آدم‌های داخل قطار، پسربچه منتظر ماند تا زنِ شورت و سوتین فروش تبلیغش تمام شود و برود یک واگن جلوتر. بعد شروع کرد با بلبل‌زبانی اسپینرهایش را تبلیغ کردن: «خانم‌هایی [...]

نوشتن را شروع کنید و اینتر را بزنید