She Dreamt She Was A Bulldozer, She Dreamt She Was Alone In An Empty Field
چند هفته پیش قاطی سلسله ایمیلهایم بعدِ قرنی با «آ» نوشته بودم «تلخ و بدبین و ناامید شدهام». در جوابش که توصیف زندگی بعد از سفر اخیرش بود یک جایی آن وسطها نوشته بود: «من یادمه توی هند خیلی اتفاقات سخت هم برات افتاده بود. حالا فکر می کنم که توی ایران چه ها میتونه اتفاق افتاده باشه که خستگی و ناامیدی رو به زبونت بیاره. ناامید بودنت رو هم نمیتونم توی خیالم بیارم. توی ذهنم همش در حال زیر و رو کردن و شخم زدنِ دنیایی.»
همین چندتا جملهاش تا چند روز گرفتارم کرده بود به اتفاقات سختی که در هند برایم افتاده بود فکر کردم. زیاد بودند. افت و خیزهای عمیقی داشتم. خطرهای زیادی از بیخ گوشم گذشت که به قولِ «ابو» اگر این چند صد خدای آن سرزمین مراقبم نبودند انقدر راحت نمیجستم. مثلا آنباری که در سفری اتوبوس اشتباهی سوار شدم و ساعت سه صبح در ایستگاه برهوتی در جایی که نمیدانستم کجاست پیاده شدم و بعد از نیم ساعت سوار ماشینی شدم که راننده و مردِ کناریاش یک کلمه هم انگلیسی بلد نبود. همهی یک ساعت و نیم تا اولین آبادی و با هر پیچ جاده در سکوت و تاریکی فکر میکردم الآن میزنند کنار و رِیپم میکنند و میکشند و جنازهام هم نمیداند کجای جغرافیای این شبه قاره چال شدهاست.
بعد یه این فکر کردم که چقدر آن تصویری که از خودم در ذهن او- و احتمالاً آدمهای دیگر- ساختهام مدتهاست ازم دور است و چقدر در رودربایستیاش ماندهام. آدمِ هیچوقت کمنیار. بولدوزِ امیدوارِ دائم در حالِ شخم زدن دنیا. شاید یک دلیل زجرم این چندوقت همین باشد. انگار به تصویرِ خودم باختهام و این برایم از هر شکستی سنگینتر آمده. از این بدتر هم میشود: نه فقط انگار حفظ وجههی همیشه امیدوار برایم وظیفهست، که بخش عمدهی تلاشم در زندگی این بوده که دیگران را از خودم ناامید نکنم. این البته از آن گندهایی است که خیلی خانوادهها طی روند تربیت گل و بلبل کمالگرایانهشان به روانِ فرزندانشان میزنند. وقتی چند روز پیش با حالت عصبی و پریشان بهش گفتم «من نمیخوام دلیلِ ناامیدی دخترا باشم» و زدم زیر گریه، متوجهاش شدم. بعدش که حرفهایمان تمام شد هی عقب و عقبتر رفتم و دیدم چقدر از دردِ این مدتام به این خاطر بوده که فکر کردم دلیلِ ناامیدیِ دیگریهایی بودهام. یکی از آن دیگریها شمسی است. بله انقدر وضع خراب است که فکر میکنم برای گربه هم امید تعریف شدهاست (وقتی انتظار تعریف شده چرا امید نشدهباشد) و من، آدمِ او، چون نتوانستم از مرگ نجاتش بدهم، ناامید ازم از دنیا رفته.
تو آخه فکر میکنی کی هستی ژوزه؟