Love Is Transference
لابهلای همهی اتفاقهای گندی که یکسال اخیر تندتند و پشت سرِ هم برایم افتاد، خواستن، و زیاده خواستنِ او بهترین اتفاق بود. هرچند که آن بهترین اتفاق هم یکجورهایی با تعاریف متعارف به شت نشست. آخرین باری که انقدر سرتاپا با همهی اشتیاقم کسی _سورپرایز، سورپرایز، مردی_ را خواسته بودم اردیبهشت هشتاد و هشت بود. قبل از آن اردیبهشت هشتاد و سه. قبلتر و اولین بار هم بیست مرداد هفتاد و هشت، وقتی آخرین کسوف قرن داشت اتفاق میافتاد و منِ شانزده ساله برای اولین بار در عمرم بدون خانواده سفر یک روزهای رفته بودم به شهری که اسمش، مثل اسم همهی همسفرهایم به جز آن دوستم یادم نیست. پترن مشترک همهشان بدیهی است: عدمِ امکانِ رسیدن؛ باز هم با همان تعاریف متعارف.
تنها تفاوت آن عشقهای جوانی با پیرانهسری آخرم_ جدا از اینکه ترکشهای باقی حوادث حسابی زخم و زیلیاش کرد_ این بود که اینبار دیگر خودم هم نمیخواستم برسم. چون حالا فکر میکنم اساساً رسیدنی در کار نیست. این بار فکر میکردم، این آدم کدام کمبود، کدام فقدان، کدام نیاز واپسرانده شده را بیرون کشیده و جلو رویم گذاشته، که انقدر میخواهمش. همان روزهای تلخ و لابهلای همهی اتفاقهای گند، همینها را بهش گفتم و با هم به این نتیجه رسیدیم که آن فقدان، آن حفرهی عمیق و پیچ در پیچِ لانهخرگوشی، حس عدم تعلق نسبت به اینجاست. حسی که دوسال سرکوبش کرده بودم. سوراخی که تا قبل آشنایی با او داشتم ناخودآگاهانه با کارکردن، خیلی کار کردن، پر میکردم؛ و پر نمیشد.
این که میگویم بهترین اتفاق هم به همین خاطر است. بدون اینکه بداند و بخواهد، با حضورش جای خالی چیزی را نشانم داده بود که نمیخواستم ببینمش. دست و پای الکی میزدم که از این مواجههی دردناک فرار کنم. بعدش دیگر دست و پا نزدم. پذیرفتم که هست و کاریش نمیشود کرد. زمانش که برسد خودش پر میشود. شاید هم هیچوقت نشود. به هرحال من هیچ کنترلی بر آن ندارم.
پروسهی پذیرش به این راحتی که نوشتم نبود. او که حالا امنترین رفیقم است و شهردار بلامنازعِ «فرندزون»، با همهی لگد پرانیها و گاز گرقتنها و پنجه کشیدنهایم این مدت ساخت و مدارا و مراقبت کرد و ماند. نمیدانم چند بار، در هر دیدارمان گوشهی رینگ گذاشتمش و از جا تکان نخورد تا خودم از زدنش خسته شدم. مطمئنم اگر جایمان برعکس بود، من نمیماندم. اینها را هم نوشتم تا یادم بماند بعدها اگر به هر دلیلی گازم گرفت باید چه کنم.