من القدر؟ و أنا خائفٌ أیضاً…
داستان «آخر هفته در زویدکوت» روبر مرل که ابولحسن نجفی با عنوان «شنبه و یکشنبه در کنار دریا» ترجمه کرده، دربارهی آخرالزمانیترین روزهای جنگ جهانی دوم است و روایت سرباز(مرد)جوانی که در آن اوضاع تراژیک گرفتار شده. نیمههای داستان سرباز با زن جوانی آشنا میشود – در واقع زن را از دست دو سرباز دیگر که میخواستند به او تجاوز کنند نجات میدهد- که در میان جنگ و بمباران حاضر نیست خانهاش را ترک کند چون معتقد است تا وقتی در آن خانه بماند بمبی رویش نمیافتد.
از تمام این داستان- که فکر کنم بیش از پانزده سال پیش خواندمش- آنجایی در ذهنم حک شده، که سرباز و زن در زیرزمین خانه از حملات پناه گرفتهاند. زیرزمین جاییست که خانوادهی زن پیش از جنگ آنجا سوسیس درست میکردند. سرباز و زن همدیگر را بغل کردهاند. لرزشهای بمبباران ریسههای سوسیس آویزان از سقف را بر سر و صورت سرباز میکوبد. زن هم این وسط سرش را بالاآورده و حرف میزند ولی بین سروصدای بمبباران صدایش به سرباز نمیرسد و انگار مثل ماهی لب میزند.
واقعیت این است که ما هم این روزها در همان زیرزمین هستیم. با ریسههای سوسیس آویزان که هی میخورد توی سر و صورتمان. درست است که وضعیت آخرالزمانی را فعلاً چشم انتظاریم ولی صدای تیر و تختههای خانه را میشنویم و همدیگر را بغل کرده و مثل ماهی لب میزنیم.
من هم معتقدم تا وقتی بمانیم بمب رویش نمیافتد.