فمینیسمِ نامرئی در فروید؟

 در ترجمه

نویسنده: تانیشا چادها

انتهای عنوان بالا باید نقطه بگذارم یا علامت سوال؟ این مسئله عمیقاً گیجم کرده بود؛ و بعد تکانم داد. چه اهمیتی دارد؟ اصلا چرا این یادداشت را می‌نویسم؟ دستور زبان و نشانه‌گذاری ذاتاً همیشه قادرند معنا ببخشند و معنا‌زدایی کنند، بی‌درنگ و بیشتراوقات با بی‌رحمی. و این قدرت خلق معنی و تفسیر محتمل است که همیشه منبع شور و خشمی عظیم طی حیات نظری من بوده‌است. چه‌گونه آن‌چه نوشته شده است را می‌خوانیم، و یا اصلا آن‌چه نوشته شده‌است را می‌خوانیم؟ کدام‌یک اهمیت دارد: نیتی که خلاقیت برپایه‌ی آن متولد می‌شود یا معنی احتمالی‌ای که از آن دریافت می‌شود؟ کمتر می‌شنویم هنرمندی سخن بگوید. ما اثر را بر این مبنا قضاوت می‌کنیم که آیا در خدمت هنجارهای جهانشمول ماست یا نه. و این‌گونه است که جذب‌اش می‌شویم.
***
قبل از هرچیز باید اعتراف کنم من فروید را، یا بهتر بگویم فرویدِ فمینیست را دوست دارم. چرا که او به هدف من خدمت کرد. چون او از من یک فمینیست ساخت.

بحث درباره‌ی فمینیسم و فروید به خلق آثار ادبی، هنری و سایر خلاقیت‌های بیشمار منتهی شده است. فروید همیشه با قهر و غضب فمینیست‌ها روبه‌رو بوده است. گرچه این افتخار را باید به او بابت نوشته‌های بسیار زن‌ستیزانه‌ای اهدا کرد که نقد آن‌ها به فمینست‌های سرتاسر جهان کمک کرده‌است. من در این مقاله تصمیم گرفتم درک خود را از این که چه‌طور خود فروید هم به نوعی یک فمینیست بود خلاصه کنم، و به عقده اودیپ و خرده ریزه‌های قابل توجه از این ور و آن‌ور که در ذهنم معنادار است بپردازم. من تصمیم گرفتم این طور به مسئله نگاه کنم و اندکی بعد در کمال شگفتی دریافتم که تنها نبوده‌ام. مطالعه‌ی آثار «ژولیت میشل» (و مطمئناً بسیاری دیگر) دریافت مشابهی را منعکس می‌کرد و به افکارم شفافیتی را می‌داد که در پی‌اش بودم. جنبه‌ی منفی متولد شدن در این دوران این است که تمام ایده‌های عمیق، پیش از این مطرح شده است، پس حتا اگر اندیشه‌ی مبتکرانه‌ای به سرتان بزند، حتماً عاریه است، بنابر این نباید ذکر منبع را فراموش کنیم!
فروید بیش از همه، با زنان سر و کار داشت. برخی از دشوارترین تکنیک‌های روانکاوی را زمانی کشف کرد که با زنان کار می‌کرد. زنان دائماً در ذهنش بودند (مادر خودش و مادر دیگران- این جوک محبوبی که برایش ساخته بودند) این هم درست است که مخاطبین وی محدود بودند. او در عصری مردسالار فعالیت می‌کرد، که روان زنان عمیقا تحت تاثیر هنجارهای مردسالارانه بود. و خوب است از خودمان ‌بپرسیم آیا حتا به امروز و در همه جا چنین نیست؟ چه با آن موافق باشیم یا نه، زنان و مردان هنوز هم متاثر از این هنجارها هستند.
از این رو بیایید با نگاهی به عقده‌ی ادیپ به عنوان تابعی از درک فروید از Super Egoی بسیار درهم پیچیده (با مردسالاری) شروع کنیم. فروید سعی می‌کرد، به شیوه‌ی خود زنان را بفهمد، و اینکه چه طور تجریبات‌شان را مشاهده و پردازش می‌کنند، چه انگاره‌هایی شکل می‌دهند و براساس‌شان زندگی می‌کنند، و چراها و چگونگی‌های آن‌ها درک کند. با این‌حال نباید فراموش کنیم این مشاهدات از سوپر ایگوبی برمی‌آمد که محصول مردسالاری بود. با در نظر گرفتن عصری که فروید در آن زندگی می‌کرد و می‌نوشت، می‌بینیم با این‌که سوپر ایگوی او رنگ و بوی مردسالاری جهانشمول را داشت، اما تلاش می‌کرد چیزی را بشکافد که منجر به شکل‌گیری Ego و Super Ego در زنان و مردان می‌شود. فروید گرچه اهمیت تاثیرات اجتماعی و فرهنگی را تا حدی نادیده گرفته‌است، اما نوشته‌هایش را دقیق‌تر خواندم، آثاراو، نوشته‌هایی سمبلیک درباره‌ی تاثیرات فرهنگی و اجتماعی به‌نظرم آمدند. برای من این سیاحت فروید جهت درک زنان و واقعیت زندگی‌شان، اولین قدم او در زیرسوال بردن مردسالاری بود و آغاز سفر من در مسیر فمینیست شدن.
پیش از آن‌که به این مسئله بپردازیم باید مختصراً اشاره کنم که فروید در آغاز مردانگی را با فاعلیت و زنانگی را با انفعال برابر قرار داد. هرچند طی دوران تحقیقاتش فهمید این‌ها صفاتی هستند که در همه‌ انسان‌ها پیدا می‌شوند و مستقیماً بر اساس جنس بیولوژیک نیستند بلکه بیشتر به موقعیتی بستگی دارند که کودک در آن رشد کرده. اینجا «موقعیت» اشاره به مادر، خانواده، جامعه، عقده‌ی ادیپ، یا ترکیبی از همه‌ی این‌ها است چرا که همه این‌ها ریشه های مشترک دارند و یکی بر دیگری اثر می‌گذارند.
هنگامی که به مرحله‌ی پیشااودیپی توجه می‌کنیم مهم است به این مسئله دقت کنیم این فقط دختر نیست که یک «فقدان» را می‌شناسد، بلکه دختر و پسر هر دو ضربه‌ی مشابهی می‌خورند- پسر از اختگی و دختر از Penis Envy. از این رو کمال مطلوب و ستمگر مردانه، هم زنان و هم مردان را تحت تاثیر قرار می‌دهد. پسر می‌ترسد پدرش اخته‌اش کند و دختر میلِ آنچه را دارد که پدر دارد و خودش فاقد آن است.
همان‌طور که می‌دانیم کودکان در ثبت و الگو برداری از دینامیک‌های قدرت اطرافشان دقیق و حساس هستند. درحقیقت همان‌طور که فروید می‌گوید دختر و پسر کوچک در اوایل زندگی‌شان The big penis را می‌بینند. قضیب بزرگ مردسالاری، قضیب بزرگ قدرت. میشل می‌گوید در مورد پسر آلت پدر است و در مورد دختر آلت تمام مردان. دختر فقدان آن را احساس می‌کند. نه فقدان فیزیکی یا بیولوژیکی بلکه فقدان چیزی که به‌خاطر نداشتن‌اش، به خاطر مرد نبودن، در جامعه مورد محرومیت قرار گرفته‌است. دختر خودش را مورد تبعیض می‌بیند. اینجا مهم است درک کنیم که تبعیض نه به‌علت وجود واژن که به‌علت فقدان آلت نرینه است؛ و مهم‌تر به علت هرآنچه آلت بر آن دلالت می‌کند. برای مثال، تا دهه‌ی هشتاد یا حتا نود میلادی ، انتخاب مشاغلی در حرفه‌های علمی‌‌-پژوهشی، مهندسی، وکالت و غیره، میان زنان نسبت به حرفه‌هایی همچون معلمی و پرستاری، به دلایل اجتماعی مختلف، چندان متداول نبود، و انحصار این مشاغل در دست مرد‌ها رشک برانگیز بود. رشک و حسرت زن به خاطر چیزی است که در او انکار شده است، نه به این‌خاطر که احساس می‌کند به قدر کافی ممتاز نیست. هیستری به شکل قبل رایج نیست اما با بحران‌های جدیدتری مانند اختلال‌های تغذیه‌ای همچون آنورکسیا مواجه هستیم، که اساساً «خودی» است که می‌جنگد تا تبدیل به آنچه شود که از سوی ساختارهای اجتماعی مردسالار خواستنی فرض می‌شود. آنورکسیا کنترلی را که حتا به امروز بر بدن و امیال زنان وجود دارد، نشان می‌دهد. مثال دیگری که عموماً درموردش بحث می‌شود «سقف شیشه‌ای» است که باعث می‌شود زنان احساس حقارت کنند و با دلایل عبثی مواجه شوند که جز با تکیه بر ماهیت زن ستیزانه‌شان قابل تشریح نیستند.
از سوی دیگر، به قول میشل، پسر در این مرحله می‌ترسد همه چیزش را از دست بدهد- نه به این خاطر که «مردانگی»اش را از دست خواهد داد بلکه چون ممکن است هرگز آن را به‌دست نیاورد. پس دختر و پسر هردو برای رسیدن به این برتری مانند هم تلاش می‌کنند. ترسِ به قدر کافی «مرد» نبودن در مردان در این جهان مردسالار نه فقط از زمانی که فرد هویت مردانه را می‌پذیرد، بلکه درست از زمانی آغاز می‌شود که یاد می‌گیرد «مرد واقعی» بودن حقیقتاً بر چه دلالت دارد و گرفتار چه قید و شرطی است. گفتن ندارد که مرد خاطره‌ی این جدال (با صفات روانی زنانه‌اش) را سرکوب می‌کند و وارد مسیر حفظ این ظاهراٌ مهمترین چیز، یعنی مردانگی پذیرفته شده، می‌شود. به نظر می‌رسد حتا خیال از دست دادن‌اش نتایج شدیداً هولناکی دربر دارد. این در حقیقت ترس و نیاز به قدرتی است که مردسالاری به آن معنا می‌دهد. بنابر این پیام فروید به بیماران مذکرش این است که گرچه فشار برای دستیابی به یک هویت فوق مردانه رایج است، اما از آن‌ها می‌خواهد نسبت به این ایده‌آل مردانه‌ی سرکوبگر آگاه باشند، با وجه زنانه‌شان که نقش‌های جنسیتی «هنجارین» (نورمال) را زیر سوال می‌برد ارتباط داشته باشند و این چیزی ‌است که در درک و ارتباط مردان با زنان و نحوه‌ی رفتارشان تغییر ایجاد می‌کند. این نوع دیگرِنگاه به مباحث معاصر، درباره‌ی مشارکت مردان در فعالیت‌هایی است که منجر به پایان نابرابری جنسیتی می‌شود.
مساله این نیست که فروید به ما می‌گوید «چه باید کرد». مساله این است که او «آنچه معمولاً رخ می‌دهد» را تشریح کرده است. این‌که این اتفاق «باید» رخ بدهد یا نه چیزی است که ما تصمیم می‌گیریم. در تفکر روانکاوانه، کودک نه تنها آلتِ پدر بلکه واژن مادر را هم می‌بیند. پس درک فقدان و ترس از اختگی پس از مشاهده‌ی اندام جنسی مادر هم در دختر و هم در پسر شکل می‌گیرد. به قول میشل « این فقدان فالوس را نشان می‌دهد» و در خودش با تمام وجود «حضور آن را اثبات می‌کند». پذیرش احتمال اختگی مسیری است که پسربچه را به مردی «نورمال» تبدیل می‌کند. این نشان می‌دهد که شکل‌گیری «من» هم در زنان و هم در مردان برپایه‌ی ترس از قطعیتی نامحتمل، در زندگیِ پیش رو است. درکی از احساسی خاص نسبت به جهان و این که چه نتیجه‌ای دربر داشته باشد، به انتخاب‌هایی بستگی دارد که انسان‌ها با توجه به نقش‌های جنسیتی‌‌شان پیش رو دارند. این‌که تصمیم بگیرند به شیوه‌ی نورمال زندگی کنند یا نه. این‌که بتوانند هویت جنسیتی‌شان را با والد هم‌جنس یکی کنند یا نه. جایگزین آن قطعا طبق احکام فرهنگی و اجتماعی «نابه‌هنجار» است. ممکن است این‌طور به نظر بیاید که فروید نسخه‌ی یک شیوه‌ی رشد نورمال را برای ما می‌پیچد، اما در حقیقت او طریقی را که «باید‌های» رشد کردن به ما از سوی جامعه دیکته می‌شود، شرح می‌دهد.
فروید از ما می‌خواهد به این بیاندیشیم که آیا می‌توانیم از ژرفایی که روان ما را شکل داده عبور کنیم یا نه. این‌که آیا قادر خواهیم بود منظور او را از نهادینه شدن جنسیت و مفاهیم جنسیتی درک کنیم یا نه. و دیگر اینکه آیا روزی می‌توانیم از بند آن‌ها رها شویم یا نه. او یک راهِ در رو نشانمان داده‌است: زنان، نه تنها هویت‌شان را با مادری که فقدان را به عنوان سرنوشت محتوم پذیرفته، همانند می‌کنند، بلکه زمانی که می‌فهمند این فقدن به آن‌ها تحمیل شده، به سوژه‌های فعال تبدیل شده و درباره‌ی چیزی که بهتر به صلاح‌شان است تصمیم می‌گیرند. فروید درباره‌ی Fixation صحبت می‌کند. درباره‌ی شکست در راه‌حل مناسب اودیپی. و او بیشتر این‌ها را در کار با زنان مطرح کرد. فروید وقت صرف کرد تا افکار و تجربیات زنان را درک کند. این که مردسالاری چه‌طور بنیان رشد زنان را شکل می‌دهد و به آن تحمیل می‌شود، و این ‌که زنان چه‌طور با عاملیت، راه‌های غلبه بر فقدان را کشف می‌کنند. شاید پاسخ نادرست به عقده‌ی اودیپ از منظر فروید، در حقیقت راه حل مطلوب فمینیست‌ها باشد. از مثال‌های بالا همچون سقف شیشه‌ای و مشارکت مردان و غیره، درمی‌یابیم که فروید همچنان به زمانه‌ی ما مربوط است و ما می‌توانیم تفکر روانکاوانه را جهت درک چگونگی شکل‌گیری روان درون ماتریکس فرهنگ و جامعه، پیروی یا سرکشی از جنسیت، سکسوالیته، و فمینیسم به کار گیریم.

فروید گفت‌وگو را آغاز کرد. او وادارمان کرد درباره‌ی آنچه زنان در خود سرکوب می‌کنند بیاندیشیم و وظیفه‌ی ماست که دنبال دلیل آن بگردیم. به این فکر کنیم چه چیزی در زنان منجر به احساس شرم، گناه، و تراما می‌شود و بعد می‌توانیم دلیل آن را کشف کنیم. این موضوعی بود که موجی از تفکر فمینسیتی را، ولو در واکنش به فروید، به دنیا آورد. به‌خاطر همین تلاش‌ها فروید فمینیست بود و این ادراک بود که از من یک فمینیست ساخت. بعدها به مطالعه‌های آثار دیگری از او پرداختم که برخی مجموعه‌ای از ایده‌های زن‌ستیزانه‌ است. اما آن‌چه در من باقی ماند، دختربچه‌ی کوچکی‌ست که قدرت را، و فقدان چیزی را که یک مرد دارد، و میل خود برای تغییر چیزی به نام «سرنوشت محتوم» را بازشناخته است. او چنین کرد، و چنان خواهد کرد.
درباره‌ی نویسنده:
تانیشا چادها، روانشناس و رواندرمانگر کودکان و ساکن دهلی است. او به موضوعاتی همچون سیاست‌های مرتبط با هویت جنسی، فمینیسم، روانکاوی، و هرآنچه زیر چتر رنگین‌کمان قرار می‌گیرد، علاقه‌مند است و درباره‌شان می‌نویسد

ff

پی‌نوشت:
این مقاله را دوسال پیش ترجمه کردم و در سایتی که دیگر موجود نیست منتشر شد.

نوشتن را شروع کنید و اینتر را بزنید