مارکسیسم، فمینیسم و رهایی زنان
شارون اسمیت، عضو آیاساو ایالات متحده و نویسندهی کتاب مجموعه مقالات «زنان و سوسیالیسم: مقالاتی دربارهیآزادسازی زنان» چگونگی مواجههی سنت مارکسیسم -از جمله نگرشاش نسبت به تئوری های دیگر- با مبارزه برای پایان ستمدیدگی زنان، را مورد بررسی قرارمیدهد. این مقاله براساس سخنرانی او کنفرانس آیاساو سال ۲۰۱۲ درشیکاگو تهیه شده است.
«اینسا آرماند» اولین رهبر گروه زنان درانقلاب ۱۹۱۷ روسیه، مشاهدات خود را اینگونه بیان کرد: «اگر آزادی زنان بدون کمونیستم ناممکن است، کمونیستم هم بدون رهایی زنان غیر ممکن است.» این گزاره، مختصر و کامل رابطهی میان مبارزه برای سوسیالیسم و رهاسازی زنان را بیان میکند- هیچیک بدون دیگری ممکن نیست.
سنت مارکسیم از ابتدایاش و با نوشتههای کارل مارکس و فردریش انگلس، در جبههی رهایی زنان ایستاد. همانطور که در اوایل مارکس و انگلس در مانیفست کمونیسم این استدلال را مطرح کردند که طبقهی حاکم زنان را تحت ستم قرار داده و نقش او را در جامعه و خانواده به شهروند درجه دو تنزل داده است: «بورژوازی زن را صرفاً به شکل ابزار تولید میبیند…او حتا شک نمیبرد که هدف واقعی کمونیستها این است که زنان را از این وضعیتشان به عنوان ابزارهای تولید، رها کند.»
مارکس در سرمایه فضای چندانی را به توصیف نقش دقیق بردگی خانگی زنان در نظام سرمایهداری اختصاص نداد. اگرچه در اواخر عمر یادداشتهای قومشناسایانهی وسیعی دربارهی این موضوع نوشت، ولی چندان به کندوکاو ریشههای ستم بر زنان در جامعهی طبقاتی نپرداخت.
پس از مرگ مارکس، انگلس از برخی یادداشتهای قومشناسانهی او برای نوشتن کتاب منشأ خانواده، مالکیت خصوصی و دولت -که به بررسی افزایش ستم بر زنان، به عنوان محصول رشد جامعه طبقاتی و خانوادهی هستهای میپردازد- استفاده کرد. کتاب انگلس از آن جایی که در دوران ویکتوریایی انگلستان- که از دوران تاریک تاریخ زنان به حساب میآید- نوشتهشده است، با وجود تجدید نظرهایی که باید برای به روز شدناش در نظر گرفت، در زمان خود تغییر مسیر مهمی در فهم ستمدیدگی زنان و مردسالاری ایجاد کرد.
در حقیقت کتاب منشأ خانواده به خاطر توجه دقیق انگلس به جنبههای شخصی ستم بر زنان و نابرابری در درونخ انواده، از جمله تنزل موقعیت زنان توسط شوهرانشان که در جوامع پیشاطبقاتی ناشناخته بود، بسیار حایز اهمیت است. انگلس رشد خانوادهی هستهای را «شکست تاریخی جنس زن» نامید. اگرچه یادداشتهای مارکس میگویند که این شکست تاریخی طی یک بازهی زمانی طولانی- همزمان با شروع و رشد جوامع طبقاتی- رخ داده است، اما نتیجهی نهایی آن نابرابری و شکست عظیم زنان از مردان است.
علاوه بر این انگلس به صراحت این استدلال را مطرح کرد که تجاوز و خشونت علیه زنان از همان ابتدای شکلگیری خانواده در آن نهادینه شد:
«مرد فرماندهی خانه نیز شد؛ جایگاه زن به خدمتکار تقلیل یافت؛ او بردهی شهوت مرد و تبدیل به ابزاری تنها برای تولید فرزندان شد… مرد برای این که از وفاداری همسرش و بالطبع، پدری خود بر فرزنداناش اطمینان حاصل کند، زن را تسلیم بیقید و شرط قدرت خود میخواهد. اگر زن را به قتل برساند هم تنها از حقوق خود استفاده کرده است.»
انگلس، همچنین این مسئله را مورد بحث قرار داد که خانوادهی تکهمسری ایدهآل در جامعهی طبقاتی بر اساس یک فریب بنیادین نهاده شده است. از همان ابتدای امر، خانواده «با ویژگی منحصربهفرد تک همسری فقط برای زنان و نه برای مردان» مهر و موم شد. در حالی که خیانت زناشویی از طرف زن همیشه محکوم شده است، اما در مورد مرد «باعث مباهات و یا در بدترین حالت، کمی لکهدار کردن اخلاقیات است که سرخوشانه آن را تاب میآورد.»
بردگی خانگی
نکتهای که از ابتدای سنت مارکسیسم دربارهی رهایی زنان مشخص است این است که مسئلهی زنان، از لحاظ تئوریک هرگز فقط به عنوان دغدغهی زنان دیده نشد بلکه دغدغهی همهی رهبران انقلابی زن و مرد بود. لئون تروتسکی مینویسد: «برای تغییر وضعیت زندگی، باید یاد بگیریم با چشمان زنان ببینیم» و لنین به کرات ما را به ستم بر زنان درون خانواده، تحت عنوان «بردگی خانگی» ارجاع میدهد.
بردگی خانگیای که لنین از آن صحبت میکند، مرکز تئوری مارکسیستی دربارهی ستمدیدگی زنان است: منبع ستم بر زنان در نقش خانواده در بازتولید نیروی کار برای سرمایهداری، و در نقش نابرابر زنان درون خانواده نهفته است. درحالیکه خانواده در طبقهی حاکم، طی تاریخ و با رشد سرمایهداری، به عنوان نهادی که سرمایه به واسطهی آن به نسلهای بعد منتقل میشود شکل گرفت، خانواده در طبقهی کارگر، به نهادی تبدیل شد که سیستم را با نیروی کار فراوان تغذیه میکند.
نهاد خانواده برای سرمایهداری، یک شیوهی ارزان جهت باز تولید نیروی کار، هم به معنی تجدید قوای روزانهی نیروی کار فعلی و راهی برای رشد، و هم پرورش نسل بعدی کارگران تا بزرگسالی است. این چیدمان به طور تقریبی تمام مسئولیت مالی پرورش کودکان و حفظ و نگهداری خانواده را بر دوش واحد خانوادههای طبقهی کارگر -که معمولاً برای بقا به دستمزد یک یا هر دو والد نیازمندند -میگذارد، نه بر عهدهی دولت و یا طبقهی سرمایهدار.
همچنین افزایش خانوادههای طبقهی کارگر، باعث تغییر مشخصات ستمی شد که زنان طبقات مختلف از آن رنج میبرند: نقش زنان طبقهی مرفه تولید فرزندانی است که ثروت خانواده را به ارث ببرند در حالی که نقش زن طبقهی کارگر تولید نسل امروز و فردای کارگر در خانوادهی خود است، که در جهت باز تولید نیروی کار برای نظام حاکم رشد میکنند. انگلس معتقد بود نقش «زن پرولتاریا» به معنی «زن مستخدم است…اگر به وظیفهاش به شکل خدمات خصوصی در خانواده برسد، از اجرای وظایف در محیط عمومی باز میماند و درآمدی ندارد؛ و اگر بخواهد نقشاش را در تولید عمومی ایفا کند و استقلال مالی داشته باشد، قادر به انجام وظایف خانوادگی نیست.»
تا به امروز رقابت میان مطالبات شغلی و خانوادگی منبع اصلی فشار و استرس بر مادران شاغل بوده است، اما به طور مشخص بر مادران خانوادههای طبقهی کارگر که توانایی استخدام کسان دیگر برای کمک در انجام کارهای خانه، آشپزی، لباسشویی و غیره را ندارند.
به منظور سر و پا نگهداشتن نهاد خانواده، ایدئولوژی طبقهی حاکم زنان و مردان را وادار به پایبندی به نقشهای جنسیتی از پیش کاملن مشخص- ازجمله الگوی ایدهآل خانهداری وفرزندپروری، و وابستگی به مرد نانآور خانواده برای زنان- میکند بی آن که درنظر بگیرد که این ایدهآلها در واقع چه اندک، بازتاب زندگی واقعی طبقهی کارگر هستند. از سالهای ۱۹۷۰، اکثریت قریب به اتفاق زنان بخشی از نیروی کار بودهاند، اما ایدهآلهای خانواده، و این تصور که زنان برای مسئولیتهای خانگی درون خانواده مناسبترند، همچنان به حیات خود ادامه میدهد. نقش نگهدارنده و مراقبت کنندهی زنان درون خانواده، جایگاه آنان را در جامعه به شهروند درجهی دو تنزل میدهد زیرا مسئولیت اولیهی آنها خدمت کردن و رفع نیازهای افراد خانوادهی خودشان است.
درک نقش خانواده، کلید فهم جایگاه شهروند درجه دومی بودن زنان در جامعه و جواب سؤالهای پایهای است: چرا ماهنوز حقوق برابر برای ایجاد اصلاحات در قانون اساسی جهت تضمین برابری اساسی حقوقی برای زنان نداریم؟ چرا زنان به نقش ابژههای جنسی تنزل پیدا کردهاند و موضوع تایید و عدم تایید مردان شدهاند؟ چرا امروزه زنان هنوز برای حق کنترل بر بدن خود و تولیدمثل میجنگند؟ همه چیز با خانواده شروع شد ولی پیامدهای آن فراتر از درون خانواده رفت.
رهبران انقلاب ۱۹۱۷ روسیه نه تنها مرکزیت خانواده به عنوان ریشهی ستمدیدگی زنان، بلکه دشواریهایی را میفهمند که برای درک برابری جنسیتی درون خانواده به عنوان پیششرط آزاد سازی زنان در جامعه وجود دارد. همانطور که تروتسکی در سال ۱۹۲۰ نوشت:
«دستیابی به برابری واقعی میان مرد و زن درون خانواده مسیری صعبالعبور است. پیش از آن باید تمامی عادات خانگی ما متحول شوند. کاملن واضح است تا وقتی که برابری واقعی میان زن و شوهر در خانواده وجود ندارد، نمیتوانیم به طور جدی دربارهی برابری در کار اجتماعی و حتا سیاست صحبت کنیم»
مبارزه علیه ستم
انقلاب روسیه با این استدلال که حزب انقلابی باید «تریبون تمام ستمدیدگان» باشد، آغازگر بحث در هر دو سطح نظری و عملی بود، درینباره که مبارزه علیه تمامی اشکال ستم نباید از مبارزه برای سوسیالیسم جدا باشد. لنین این موضوع را موجز مطرح کرد که آگاهی انقلابی به خواست کارگران برای دفاع از تمامی ستمدیدگان جامعه، به عنوان بخشی از مبارزه برای رسیدن به سوسیالیسم، نیازمند است. آگاهی طبقه کارگر نمیتواند به آگاهی سیاسی حقیقی منجر شود مگر این که کارگران آموزش ببینند نسبت به تمامی موارد جور و ستم و خشونت و آزار، صرفنظر از این که کدام طبقه را تحت تأثیر قرار میدهد واکنش نشان دهند. به علاوه یاد بگیرند از یک نقطه نظر سوسیال-دموکراتیک به آن پاسخ بدهد نه چیز دیگر.
این فرمول برای درک نقش جنبش سوسیالیستی نه فقط در مبارزهی طبقاتی، بلکه برای مبارزه علیه تمام اشکال ستم بسیار مهم است. نکتهی برجسته در این نقل قول از لنین این است که نظام سرمایه داری، ضمن این که مبتنی بر استثمار طبقهی کارگر است، برای بقای خود نیز به اشکال مشخصی از ظلم و ستم متکی است؛ و این اشکال مشخص ستم، تمامی طبقات مردم را تحت تأثیر قرار میدهد نه فقط کارگران را.
برخی ممکن است بگویند «چه کسی به ظلمی که به ثروتمندان میشود اهمیت میدهد؟ ستمی که آنها از آن در رنجند، در مقایسه با ستمدیدگی طبقهی کارگر و فقیران هیچ است» این میتواند صحیح باشد، اما استدلال لنین این است که دفاع از حقوق همهی مظلومان ضروری است، نه فقط برای مبارزهی موثر با ظلم، بلکه برای آماده کردن طبقهی کارگر جهت ادارهی جامعه، بر اساس منافع همهی انسانها.
امروزه چگونه میتوان این دو وجه مارکسیسم را با هم آشتی داد؟ از طرفی نقش انقلابیون در خود-رهاسازی طبقهی کارگر، و از سوی دیگر، مبارزان علیه تمامی اشکال ستم، بدون توجه به این که کدام طبقه تحت تأثیر آن است؟
من گمان میکنم شواهد نشان میدهد که به طور مشخص، جنبشهای سالهای ۱۹۶۰ و اوایل ۱۹۷۰، جنبش آزادی زنان، جنبش آزادی کوییرها، جنبش حقوق شهروندی و حقوق سیاه پوستان، مبارزههای اجتماعی قدرتمندی بودند که تأثیر دگرگونکنندهای بر آگاهی تودهها به طور عام، و بر آگاهی طبقهی کارگر به طور خاص گذاشتند.
فمینیسم
پیشرفتهای جنبش رهایی بخش زنان در سالهای ۱۹۶۰ تأثیرات ماندگاری بر جامعه گذاشت و به یقین به همین علت جناحهای راست ۴۰ سال گذشته را صرف حمله به تمامی دستآوردهای جنبش زنان کردهاند. برای همین فمینیسم مورد حمله است و تلاش میشود از فمنیستها تصویر کاریکاتوری گروهی زن تلخ و خودخواه و بداخلاق ارائه شود که یا از مردها خوششان نمیآید و یا برای آنها جذاب نیستند، و به همین خاطر زندگی خود را با این تخیل که تبعیض جنسیتی همه جا دیده میشود، صرف ذهنیت قربانیانگارانه میکنند. در این برهه از تاریخ و در حالی که فمینیسم همهی ۴۰ سال گذشته را تحت حملات پایدار و بی پایان بوده است، آخرین چیزی که احساس میکنیم نیاز به حمله دارد، فمینیسم است. برعکس ما نیاز داریم به عنوان دفاع از آزادی زنان و ضدیت با تبعیض جنسیتی از فمینیسم دفاع کنیم.
متأسفانه همیشه همهی مارکسیستها، حتا پس از دوران سالهای ۱۹۶۰ قادر به درک ضرورت دفاع از فمینیسم و قدردانی از دستاوردهای عظیم جنبش زنان نبودهاند. نگاه تقلیلگرایانه آنها در خالصترین شکل، این تصور را ایجاد میکند که مبارزهی طبقاتی، با آشکار کردن منافع حقیقی طبقه، به عنوان مخالفت با آگاهی کاذب، به خودی خود مشکل تبعیض جنسیتی را حل خواهد کرد. این مواجه، مسئلهی ستم را به یک مسئلهی طبقاتی تقلیل میدهد. این نگاه به طور معمول با این نکته همراه است که منافع طبقاتی مردان به طور کامل و به شکل عینی از ستم بر زنان دور است… بدون اینکه بخواهم پرسش خیلی سختی مطرح کنم سؤال میکنم: با تبعیض جنسیتی درون طبقهی کارگر چگونه مواجه میشویم؟
من معتقدم میان سمت و سوی این تقلیلگرایی و تمایل به نادیده گرفتن ستمی که زنان طبقهی کارگر تجربه میکنند انطباقی وجود دارد، که در نهایت ما را با این سؤال درگیر میکند، که آیا مردان طبقه کارگر از ستمدیدگی زنان «منفعت» میبرند؟
اگرچه این واقعیت دارد که سرمایهداری ذینفع اصلی در ستم بر زنان درون خانواده است، و همهی تبعیضهای جنسیتی به کار گرفته، برای تحکیم موقعیت شهروند درجه دو بودن زنان است- و همچنین میدانیم مردان طبقهی کارگر در آزادی زنان منافع عینی طبقاتی دارند- اما من معتقدم جلو بردن بحث به این صورت منجر به تقلیل حساسیت نسبت به ستم علیه زنان و عدم احساس نیاز به مبارزه با آن درون طبقهی کارگر میشود. میتوان این بحث را با نظرات لنین در سال ۱۹۲۰ که با جزئیات در گفتگوهایشان با کلارا زتکین، فقط چند سال پس از انقلاب اکتبر، دربارهی موانع رهایی زنان بیان میکند، مقایسه کرد:
«آیا هیچ نشانهی ملموستری میتواند از نگاه یک مرد که با آرامش به تماشای فرسودگی یک زن در کاری یکنواخت، سخت و وقتگیر، یعنی کارخانگی، نشسته است و مچاله شدن روح و کسل شدن ذهن و ضعیف شدن ضربان قلب اش را نظاره میکند، دال بر ستمدیدگی زنان باشد؟ شوهران کمی – نه حتا میان پرولترها- به این فکر میکنند که چگونه میتوانند با کمک در «کار زنان» فشار و نگرانی را از همسران خود دور کنند. اما نه، این خلاف «برتری و شان شوهر» است. او به راحتی و استراحت نیاز دارد… ما باید این نگاه کهنهی بردهدارانه را چه در حزب و چه میان تودهها ریشهکن کنیم. این یکی از وظایف سیاسی ماست. وظیفهای آنقدر ضروری، که لازم است هیئتی متشکل از رفقای زن و مرد و از نظر تئوری و عملی آموزش دیده برای کار در میان زنان طبقهی کارگر شکل بگیرد»
حزب بلشویک، هم قبل و هم بعد از انقلاب منابع قابل توجهی را به توسعه و آموزش و پرورش کارگران و دهقانان زن اختصاص داد و هم زمان علیه منش تبعیضآمیز مردان طبقهی کارگر بحث و مجادله راه میانداخت.
الکساندرا کولونتای، که یکی از اعضای برجسته حزب بلشویک ویکی ازنظریهپردازان پیشرو دربارهی ستم بر زنان بود، سال ۱۹۱۷ در اولین کنگرهی اتحادیههای کارگری تمام روسیه شرکت کرد و مردان طبقهی کارگر را به حمایت از دستمزد برابر برای زنان کارگر فراخواند. او چنین استدلال کرد:
«کارگری که آگاهی طبقاتی دارد باید بداند که ارزش نیروی کار مرد به ارزش نیروی کار زن وابسته است و سرمایهدار با تهدید و جایگزینی نیروی کار مرد با کارگران ارزانقیمت زن میتواند، دستمزد مردان را تحت فشار قرار دهد. فقط ضعف شدید قوهی درک میتواند که معضل را به طور خالص «مسئلهی زنان» ببیند»
بنابر این بحث من امروز این است، باید تاکید بیشتری در همراهی با تئوری و عمل بلشویکها داشته باشیم به این معنی که درجهی ستمی را که زنان یا هر گروه تحت ستم دیگر با آن مواجه است به درون طبقهی کارگر تقلیل ندهیم، بلکه تلاش و جدیتی بیشتری در مبارزه در تمامی جبههها به خرج دهیم.
وانگهی، حقیقت این است که فمینیسم جنبشی گستره و چند وجهی، با گرایشهای بسیار متفاوت و بنیادهای نظری بسیار متفاوت است. ارائهی تصویری پوشالی و بیاهمیت از فمینیسم بر اساس بورژواییترین اشکال آن و تخریب و در هم کوبیدناش، به ضرر مبارزه با ستم علیه زنان است. بحثهای بسیار مهمی میان فمینستها درگرفته است که مارکسیستها تا حد زیادی نسبت به آن بیتفاوت ماندهاند، و میتوانند در پیشبرد درک ما از هر دو مقولهی ستم علیه زنان و مارکسیسم نقشی داشته باشد.
فمینیسم بورژوایی
بحث من این نیست که ما باید تمامی جناحهای فمینیسم را بدون انتقاد و با آغوش باز بپذیریم. در واقع جناحهایی مشخص وجود دارد که ما باید دشمنی آشکار خود را با آن نشان دهیم: فمینیسم بورژوایی یا فمینیسم طبقهی متوسط. زنان طبقهی متوسط و طبقات حاکم هم با ستم مواجه هستند، اما به این معنی نیست آنها میتوانند استراتژیای را دنبال کنند که رنج اکثریت قریب به اتفاق زنان را نشانه بگیرند، که به طبقهی کارگر متعلقاند.
بر خلاف انتظار، ظهور زنان در پستهای مدیریتی و حکومتی طی ۴۵ سال اخیر، منجر به نهادینه شدن فمنیسم طبقه متوسط، به شکل سازمانهایی مثل سازمان ملی ایالات متحده برای زنان و بنیاد فمینسیت ماجوریتی شده است، که بیهیچ شرمندگی، تنها به نیازهای زنان متخصص و نخبه میپردازند.
این جریان از سالهای ۱۹۹۰ منجر به ایجاد جریانی به نام «فمنیسم قدرتمند» شد. نوامی ولف، نویسندهی فمینست، بهترین چکیدهی این مواجههی جدید را در کتاب «آتش با آتش» در سال ۱۹۹۴ منتشر کرد. در این کتاب او اصطلاح «فمینیسم قدرتمند» را به عنوان آلترناتیو آنچه که او «فمینیسم قربانی» مینامید، و به گفتهاش شامل «عادتهای پوسیدهی چپ انقلابی از سالهای ۱۹۶۰ به جا مانده همچون واکنشهای ضد سرمایهداری، ذهنیت خودی و غیر خودی، و تنفر از سیستم» است، ابداع کرد.
البته ولف اعتراف میکند که سرمایهداری عدهی کثیری را به نفع قلیلی مورد بهرهکشی قرار میدهند، اما او چنین استدلال میکند که «پول کافی، آزادی زنان را از بسیاری از ستمهای جنسیتی فراهم میکند». پیام ولف به صورت سربسته این است: زنان باید سرمایهداری را در آغوش بگیرند و تا جایی که میتوانند قدرت و ثروت برای خودشان کسب کنند. استدلال او این است «زنان به جای اینکه معطل انقلاب بمانند میتوانند از نیروی تولید دستان خود استفاده کنند… پستهای شغلی بالا در اختیار زنان میتواند بازوی قدرت زنان قرن ۲۱ ام باشد.»
در واقع برای ولف، اختلاف طبقاتی میان زنان امری پذیرفته است. به عقیدهی او «گاهی اوقات سلطهی زنان بر زنان، سالم و حتا منجر به دستیابی ما به حضور کامل در جامعه میشود…زنان مدیریت میکنند، زنان دیگر را مورد انتقاد قرار میدهند و از کار اخراج میکنند؛ و کارمندان آنها از ته دل از آنها بیزارند که قابل درک است…»
هیچ سوسیالیست یا فمینیستی نباید از برخورد با فمنیسم قدرتمند یا هر مارک دیگری از فمنیسم طبقهی متوسط احساس شرمندگی کند. بورژوا فمینیسم چیز تازهای نیست و مواجهی بولشویکها با آن امروزه برای ما آموزندهاست. یکبار دیگر، رویکرد و مواجههی الکساندرا کولونتا در مورد وضعیت امروز را به کار بگیریم. او در سال ۱۹۰۹ در جزوهای تحت عنوان پایههای اجتماعی مسئلهی زنان دلایلی را که بر اساس آنها امکان شکلگیری هیچ اتحادی میان زنان طبقهی کارگر و زنان طبقات حاکم، با وجود وجوه گستردهی ستم مشترک، امکان پذیر نیست را شرح میدهد.
دنیای زنان، درست مانند دنیای مردان به دو اردوگاه تقسیم شده است: منافع و خواستههای گروهی از آنها را به طبقهی بورژوا نزدیک میکند، درحالیکه گروه دیگر ارتباط نزدیکی با طبقهی پرولتاریا دارد، و ادعاشان این است که برای آزادی راه حل کاملی دارند که مسئلهی زنان را در بر میگیرد. به این معنی که اگرچه هر دو اردوگاه شعار «رهایی زنان» را سر میدهند، اما اهداف و منافعاشان متفاوت است. هر گروه، ناخودآگاه نقطهی آغاز خود را منافع و آرمانهای طبقهی خود قرار میدهد که به اهداف و عملکردهایشان رنگ و بوی طبقاتی مشخصی میدهد.
با وجود خواستههای به ظاهر رادیکال فمنیستهای بورژوا، نباید از این واقعیت چشم برداشت که این فمینیستها، به خاطر جایگاه طبقاتیشان، نمیتوانند بدون مبارزه برای تغییر بنیادینی که بدون آن رهایی زنان کامل نخواهد شد، مبارزه کنند.
فمنیستهای مارکسیست
سایر جناحهای فمینیسم تاریخچهی مختلطی دارند. عدهای از فمینیستهای سوسیالیست سعی کردند با استفاده از تئوری سیستم دوگانه، هم سرمایهداری و هم مردسالاری را مورد تحلیل قرار دهند، اما چندان قادر به غلبه بر تناقض ذاتی موجود در تلاش برای در هم شکستن این دو ساختار موازی، نبودند. یکی به مبارزهی متحد زنان و مردان طبقهی کارگر در نزاعی مشترک علیه دشمن مشترکشان سرمایه داری نیاز دارد، در حالی که برای دیگری اتحاد زنان همهی طبقات علیه دشمن مشترک، مردسالاری –که مردان همهی طبقات نمایندهی آن هستند- لازم است.
جریانی از فمنیسم موج سوم در سالهای ۱۹۹۰، در حقیقت تئوریهای مردسالاری را با تلاش آگاهانه برای مبارزهی همزمان علیه نژادپرستی و در دفاع از حقوق اقلیتهای جنسی، قدمی بزرگی به جلو راند، اما در همین حین موج سومیها در دام پستمدرنیستها و فردگرایی بازنشستگان مبارزه- با اولویت دادن به تغییر در سبک زندگی و زبان، نسبت به ساختن جنبشی که بتواند سیستم را تغییر دهد –افتادند.
فمنیستهای مارکسیست و سوسیالیست –که من امروز معتقدم بزرگترین کمک را به پیشبرد نظریههای فمینیستی طی دهههای متعدد اخیر کردهاند- جناحی بودند که از کمترین توجه برخوردار بودهاند. این فمینیستها در هر جبههای باید یک آیین اقرار به گناه و درخواست بخشش به جای میآوردند. طی دوران پستمدرنیسم، اغلب پستمدرنیستها –شامل فمینیستهای پستمدرنیست- سهمی برای آنان قایل نبودند چون این فمینیستها حول تئوری دیگری (مارکسیسم) متحد بودند و در همان دوران توسط بسیاری از مارکسیستها به سادگی نادیده گرفته شدند فقط چون فمینیست بودند. این گروه از فمنیستها تحلیل مارکس را از نقش زنان در تولید طبقهی کارگر به عنوان خدمتگزار نظام سرمایهداری بسط و توسعه دادهاند. فمینیستهایی همچون «لیزا فگل» نویسندهی کتاب «مارکسیسم و سرکوب زنان» با استفاده از مفاهیم پایهی نقش تولید اجتماعی در کتاب سرمایه، هرآنچه را که مارکس از قلم انداخته بود یادآوری کردند و برای اولین بار قرائت پیچیدهای از نقش کار خانگی را بااستفاده از مفهوم کار ضروری مارکس ارائه و گسترش دادند.
این مارکسیست فمینیستها نه تنها نقش کلیدیای در پیشرفت تئوریهای مارکسیستی دربارهی زنان بازی کردند، بلکه به یاد ما آوردند که مارکسیسم نظریهای زنده و پویا، و همچنان در حال توسعه است؛ و همچنین تعمیق تئوری مارکسیسم و فمینیسم به معنی تعمیق و گسترش پتانسیل تمرین در مبارزات آیندهمان با ستم علیه زنان است.
یک انقلاب سوسیالیستی با اینکه به خودی خود زنان را آزاد نمیکند اما شرایط مادی وقوع آن را خلق میکند؛ و در طی روند این انقلاب در تمامی مراحل، از ابتدا تا انتهای آن مبارزه با ظلم و ستم نه فقط در رابطه با طبقهی حاکم، بلکه در درون طبقهی کارگر هم حیاتی است. مارکس این موضوع را به روشنی مطرح میکند: «انقلاب یک ضرورت است، نه به این خاطر که طبقهی حاکم به هیچ شیوهی دیگری سرنگون نمیشود، به این دلیل که این طبقه تنها با انقلابی که همه را از شر مزخرفات کهنه راحت میکند تا جامعهای از نو بنا کند، با پیروزی سرنگون میشود.»
اگر قبول نقش انقلابیها در این مورد اجتناب ناپذیر است، پس ما نه با تقلیل چالشهایی که در مبارزه با تبعیض جنسیتی درون طبقهی کارگر مواجه هستیم، بلکه با به رسمیت شناختن آنها، و بر این اساس، میتوانیم استراتژیای را گسترش دهیم که هدف آن پرتاب وزن کل طبقهی کارگر پشت هدف رهاسازی زنان باشد.
پ.ن: این ترجمه سال نود و دو در مجلهی مهرگان منتشر شدهاست.