تورهای مسافرتی درد

 در ترجمه

جستاری از کتاب «ارزیابی‌های همدلی» نوشته‌ی لزلی جمیسون

تمثال پیشکشی

فریدا کالو بیشتر عمرش کرست‌های گچی ‌پوشید. ستون فقراتش نحیف‌تر از آن بود که بدنش‌ را تاب آورد. طبعاً رنگ‌شان می‌کرد. با چسباندن تکه‌های پارچه و نقاشی‌ِ ببرها، میمون‌ها، مرغ‌های بهشتی، داس و چکش سرخ، تراموای شهری _شبیه همانی که در هجده‌سالگی میله‌ی دستگیره‌اش درون بدنش فرو رفت_روی‌شان را می‌پوشاند. کرست‌ها تا امروز در خانه‌ی آبی معروفش باقی مانده‌اند_آینه‌کاری‌هایشان نگاه‌مان را به خودمان برمی‌گرداند، کلاژهایشان تمام جهان را بر روی سطحی گنجانده‌است. در یکی از آن‌ها دایره‌‌ای باز شبیه پنجره‌ی سقفی، نزدیکِ قلب روی کچ حکاکی شده‌است.
چالرز بکستر[1] یکبار در صحنه‌ای از شروود اندرسون [2]چیزی کشف کرد که آن را «تمنای آخر» نامید، زنی که به تمنای جلب توجه پیرمردی ناشنوا، برهنه زیر باران می‌دود. او[بکستر] می‌نویسد « بدن این زن، آخرین جذابیت نشانه‌شناختی‌اش، یا آسیب‌پذیری‌اش، یا راز گران‌بهایش- تمام این چیزهاست، اما به یک معنا تقلیل نمی‌یابد- بارِ اشتیاق‌اش را حمل می‌کند، و به ثبتِ حذف بدل می‌شود.»
کرست‌های فریدا به دور اشتیاقی ناگفتنی سفت شده‌اند. هنوز زنی نامرئی را قاب گرفته‌اند، هنوز عریان برای خواسته‌اش، هنوز مردی ناشنوا را صدا کنان در باران. نقش‌های روی کرست‌ها به چشم من زیبایند. شاید حاضر بود همه‌چیز را فدا کند تا بدنی داشته باشد که این نقش‌ها را از موضوعیت بیندازد.
فریدا کالو و دیه‌گو ریورا ۲۱ آگوستِ ۱۹۲۹ ازدواج کردند. فریدا بیست و دوساله بود و دیه‌گو چهل و سه ساله. فریدا جفت‌شان راpareja extraña del país del punto y la raya  «زوج عجیبِ و غریب، اهلِ سرزمین نقطه و خط» می‌نامید. در دفترچه‌ی یادداشت‌های روزانه، خودشان را به شکل «نفرتیتی» و همسرش «آخناتن» نقاشی می‌کرد[3]. آخناتن قلبی ورم کرده و دنده‌هایی شبیه سرپنجه به دور سینه‌اش دارد. بیضه‌هایی شبیه مغز و آلتی شبیه پستان آویزانِ معشوقش. زیرِ آن نوشته شده «پسری با چهره‌ای عجیب و غریب از آن‌ها متولد شد.» نفرتیتی کودکی میان بازوانش دارد که فریدا نمی‌توانست داشته باشد.
دیه‌گو را مثل ویروس میان صفحات یادداشت‌ها پیدا می‌کنیم. «دیه‌گو، هیچ‌چیز با دستانت قابل مقایسه نیست…گودیِ زیربغلت پناه‌گاهِ من است…تو را دزدیده‌ام و اشک ریزان ترک‌ات می‌کنم. جدی نگیر… دیه‌گوی من: آینه‌ی شب» یک‌جا: «مردی که رنگ‌ها را می‌بیند» و زیر آن، درباره‌ی خودش:«زنی که رنگ‌ها را می‌پوشد.» گاهی فقط نام دیه‌گو با حروفِ بزرگ. یا «دیه‌گو، آغاز. دیه‌گو، معمار. دیه‌گو پدرم، شوهرم، فرزندم.» یکبار نوشته «امروز دیه‌گو مرا بوسید» و روی‌اش خط کشیده.
بالاخره بیست و چهارسال بعد از عروسی‌ و باز هم در ماه آگوست فریدا پایش را از دست داد. پایی که از فلج اطفال پلاسیده بود، در تصادف تراموا از یازده نقطه شکسته بود، تسلیم قانقاریا و قطع شد. او یک سال بعد از دنیا رفت، انگار این فقدان- پس از بسیاری دیگر- چیزی بود که درنهایت نتوانست تاب بیاورد. بسیاری از بدعهدی‌های بدنش را بخشیده بود، ولی حالا می‌دید که آن را تکه‌تکه از او جدا می‌کنند. پایی چوبی جایش گذاشت اما عادت می‌خوارگی حفظ تعادل را دردسرساز می‌کرد.
فریدا عاشق پزشکان معالجش بود. بارها و بارها در دفترچه‌ی یادداشت‌های روزانه‌اش از آن‌ها تشکر می‌کند: «متشکرم دکتر ریمون پرس، متشکرم دکتر گلوسکر، متشکرم دکتر فریل، متشکرم دکتر پولو..» از آن‌ها بابت صداقت، هوش و شفقتشان تشکر می‌کند. علمشان را با رنگ سبز پیوند می‌زند. همان‌طور که رنگ اندوه هم سبز است، و برگ‌های درخت‌ها هم، و ملت آلمان. او لغت‌نامه‌ی کامل رنگ‌ها را دارد. قهوه‌ای خال است و برگ‌هایی که به زمین می‌پیوندند و زرد روشن، لباس زیر ارواح.
فریدای هجده ساله سوار بر اتوبوس کنار صنعتگری ایستاده بود که کیسه‌ای پر از گرد طلا حمل می‌کرد. وقتی تراموا بهشان زد، کیسه در اثر فشار تصادف پاره شد، و محتوای کیسه روی بدن شکافته شده‌ی فریدا را پوشاند. طلا آفتاب بود روی آسفالت. طلا سوسوی فلز بود میان زخم. آن سو، ارغوانی رنگ خون بود. فریدا به آن می‌گفت El más vivo y antiguo سرزنده‌ترین و کهن‌ترین طیفِ رنگی. دیه‌گو کسی بود که رنگ‌ها را می‌دید. فریدا کسی بود که باید رنگ‌ها را می‌پوشید.
فریدا مجموعه‌ای از تمثال‌های پیش‌کشی نگه می‌داشت. نقاشی‌های که جهت سپاس به قدیسین تقدیم می‌شدند. این تصاویر فرشته‌هایی را در حال پرواز بالای سر فردی رنجور و نجات یافته نشان می‌دهند. بدن‌های ظریف‌شان از رنج و اندوه دمر خوابیده و در هم مچاله شده است. زیرنویس‌هایی با خط شکسته، چنان خلاصه‌ای مختصر از آن‌ها ارائه می‌دهند که انگار دستمالی هستند در دهان داستان‌های کامل. «اسبی له‌ام کرد؛ اسب با دیدنِ ماری رم کرده بود» تمثال‌های پیشکشی سرشار از امید و سرسختی فریداست: دارایی‌اش بدنی بود که تقریباً خود به‌خود به سمت زخم، مثل جاذبه‌ی زمین، کشیده می‌شد، اما نقاشی‌هایش بی‌وقفه به بخشایش اشاره می‌کردند.
دوصفحه‌ی روبه‌روی یادداشت‌هایش جفتی جام مشابه را نشان می‌دهد که هریک صورت زنی را بر خود دارند: لب‌های درشت، بینیِ پهن، چشمانِ بی‌حالت و پیچشِ اشکی از گوشه‌ی آن‌ها. یکی از صورت‌ها عصبانی است، بنفش و قرمز، کبود و ردهای خون، با عنوانِ  no me llores. بر من اشک مریز. صورت دیگر رنگ پریده‌ و مرمرین است با لکه‌های شزم بر گونه‌هایش: sí, te lloro. بر تو اشک می‌ریزم. اشک‌ریزان ترک‌ات می‌کنم. جدی نگیر برایم اشک مریز. صورت زخمی به خودش حق نمی‌دهد، و باز، حق می‌دهد.
سرویس و خدمات تمام و کمال

اوایل کتابِ سالوادور _گزارشِ جوان دیدیون[4] از دولتی سرکوبگر طی دوران جنگ داخلی سال ۱۹۸۳ – دیدیون به مرکز خریدی می‌رود. میان راهروهای مرکز خرید به دنبال حقایق کشور و همچنین قرص تصفیه‌ی آب نوشیدنی می‌گردد. قرص تصفیه پیدا نمی‌کند، به جایش هر چیز دیگری می‌یابد: فوآگرای [5]وارداتی و حوله‌های مخصوص ساحل که نقشه‌ی منهتن رویشان چاپ شده، نوارهای کاست موسیقی پاراگوئه‌ای، بطری‌های ودکا در بسته‌ای همراه با لیوان‌های شیک. می‌نویسد:
اینجا مرکز خریدی بود که به‌نظر می‌رسد آینده‌ای را مجسم کرده‌ که در آن  السالوادور نجات پیدا کرده‌است، و این را وظیفه‌شناسانه یاد‌داشت می‌کنم، و این آینده نوعی «رنگ» است که می‌دانم چه‌طور تعبیرش کنم، نوعی ‌«آیرونی» از پیش آماده شده، جزئیاتی که قرار بود داستان را روشن کنند. همان‌ موقع که می‌نوشتم متوجه شدم دیگر به این نوع آیرونی‌ علاقه‌ای ندارم؛ که این داستانی بود که قرار نبود با چنین جزئیاتی روشن شود، این داستانی بود که شاید قرار نیست اصلاً روشن شود.
هوشمندیِ او حقیقتی را بیرون می‌کشد که در نگاه اول ناخوشآیند و بسیار شفاف است: در میانه‌ی جنگ نمی‌توانید چیزی ببینید، با این‌حال می‌خواهید نگاهی بیندازید. می‌خواهید چشمان مشتاق و جستجوگرتان را بر هرآنچه می‌یابید متمرکز کنید. چون سوژه‌یتان ترس است، و ترس چیزی نیست که رنگ و بوی خاصی داشته باشد، فقط چیزی در هواست که تنگی نفس می‌آورد. وقتی می‌خواهید آشکارش کنید هیچ نامی ندارد که با آن صدایش کنید.
مردم هرشب در ال‌سالوادور به داخل خاورها کشانده و کشته می‌شدند. بدن‌هایشان را به زباله‌دانی می‌انداختند، درست هنگامی که دیدیون ایستاده به ردیف ودکاهای وارداتی نگاهی می انداخت، می‌اندیشید، چی؟ فقط به آن‌ها اشاره می‌کرد، چون آن‌جا بودند، به چه حقی؟
آیرونی‌ از سکوت ناامیدانه راحت‌تر، اما از جنگیدن شجاعانه‌تر است. مسئله این است که گاهی‌اوقات وقتی به چیزی اشاره می‌کنید، انگشت‌تان می‌لرزد، نقطه‌ای نیست که به آن اشاره کنید، شاید نتوانید به جایی- یا لااقل به چیز قابل مشاهده‌ای- اشاره کنید.
اغلب خود را در نقشی می‌بینم که دیدیون از آن کنار گذاشته شده_ خودِ جزئیات رُبایم، سرگردان میان راهروهای مرکز خرید_ که دنبال قرص تصفیه‌ی آب آمده و با‌ کتاب معارفه‌ی برچسب قیمت‌خورده‌ی زجر یک کشور بیرون می‌رود. به‌طور مشخص‌تر، وقتی کتاب‌ را می‌خواندم خودم را در سال ۲۰۰۷ در سوپرمارکتی بولیویایی می‌دیدم که یادداشت برمی‌دارد:
«ترانه‌ای دوبله شده از بیتلز از بلندگوها پخش می‌شود: Hola[6], Jude. یکی از راه‌روهای سوپر مارکت تماماً به کنسرو شیر اختصاص داده شده‌است . مارک   Bella Holandesa با عکس یک دختر روستایی لپ‌گلی هلندی، غلات پرک شده که مخصوص سالمندان و ورزشکاران است و جعبه‌ای estrellas de avena [7]شبیه سبوس جوی دوسر مارک کرکلین که زمان دانشجویی به شکل سیری‌ناپذیری می‌خوردم، جز اینکه ستاره‌ای شکل‌اند. جعبه‌هایی به اندازه‌ی ۲۹۰۰ سانتی‌متر مکعب برای شیشه‌های مایونزی به بزرگی جنین، جعبه‌ی سوپ پرتقال تهیه شده از پودر کدو حلوایی و هویچ. یک ردیف کامل سالاد کنسرو شده: سالاد کالیفورنیایی و سالاد روسی، هر دو پر از «اسانس طبیعی». هرچیزی که سالسای امریکایی را تبلیغ می‌کند حاوی شراب سفید است. در صفحه‌ی آگهی‌های شخصی روزنامه‌ی کورئو دل‌ سور نوشته: یوسلین لاغر اندام و مودب است. جنت سرویس و خدمات  supercompleto con una señorita superatractiva  [8]ارائه می‌دهد.»
دوماه بعد همان روزنامه، کورئو دل سور، گزارشی درباره‌ی گروهی از کارگران جنسی نوشت که در ال آلتو، شهری گل و گشاد پر از کلبه‌های آجری در آلتیپلانو بالای لاپاز، اعتصاب کرده بودند. می‌خانه‌ها و مراکز خدماتی که زن‌ها در آن‌ها مشغول به کار بودند تخریب شده بودند. روزها بیرون یک کلینیک سلامت محلی به اعتراض نشستند. سرویس و خدمات تمام و کمال. لب‌هایشان را با نخ به هم دوخته ‌بودند.
به یادداشت‌هایم نگاهی می‌اندازم: کنسرو سالاد و پودر کدوحلوایی. نکته‌اش را به یاد نمی‌آورم. آیرونی شانه‌ بالا می‌اندازد، استعاره هم همین‌طور. فضای خالی میان جزئیات، هر آن چیز معناداری را که قرار بود در بر بگیرد، هر لذتی را که قصد داشت فراهم کند، زیر خود دفن می‌کند.
می‌توانیم حقایق را اعلام کنیم. می‌توانیم روی حوله‌های مخصوص ساحل غلت بزنیم و بگوییم: ارتش السالوادور هزار تن از مردم روستای موزته را کشت. یا به چهار کارگر کلیسا تجاوز شد، یا دولت ایالات متحده به ارتشی که چنین کار‌هایی کرده روزی یک و نیم میلیون دلار پرداخت کرد. اما این حقایق روی قفسه‌ها هم به خط شده‌، به‌ضرورت انتخاب و چیده شده‌، با توضیحاتی که منظم چسبیده به جایی که شاید جای برچسب قیمت‌ باشد، ارزش‌شان تعیین شده‌است.
پس اصرار می‌کنیم. یک‌بار دیگر می‌گوییم: آن زنان بولیویایی لب‌هایشان را محکم به هم دوختند. سوزن‌های نخ شده را به پوست‌شان فرو کردند تا جلوی سخن گفتن‌شان را بگیرد، تا نشان دهند چه خوب صحبت می‌کنند.
هزار متر پایین ال آلتو – در لاپاز، در ماه ژانویه- بولیویایی‌ها فستیوالی سنتی برگزار می‌کنند به نام آلاسیتاس. طی سه هفته، بازارهای اطراف پارکو اربانو پر از اشیاء بسیار کوچک است، هر چیز بسیار کوچک: اسب‌های کوچک، کامپیوتر‌های کوچک، دیپلم‌های کوچک، خانه‌های کوچک، جیپ‌های کوچک، لاماهای کوچک و استیک‌ لامای کوچک، پاسپورت‌های کوچک. مردم مدل‌هایی از هرچیزی را که بیشتر نیاز دارند می‌خرند: خانه‌ای جدید، دام جدید، غذای کافی برای یک سال. مجسمه‌های مینیاتوری را به مردی مینیاتوری پیش‌کش می‌کنند- اِکِکو ریزه اندام، آیمارا خدای فراوانی، عروسکی پوشیده در پشم روشن در حال چپق کشیدن. خواسته‌های مینیاتوریشان را به پانچوی مینیاتوریش سنجاق می‌کنند.
اغلب کوچکی را با بانمکی اشتباه می‌گیریم، اما نیروی چیزی که اینجا خواسته می‌شود، چیزی که اینجا شکل داده می‌شود، اصلاً بامزه یا ظریف نیست. تصور می‌کنم محتوای مرکز خرید دیدیون هم شبیه همین نمایش‌ها چیده شده‌است، اشیاء سنجاق شده به یک پانجوی عظیم که روی شانه‌های وسیع آسمان پهن شده، پارچه‌ی روشنی که با ودکا و فوی‌گرآ پوشانده شده.
این قابی از رویاهای مادی، یا موادی که در رویا دیده می‌شود است _ آینده‌ای که احتمالاً السالوادور در آن نجات پیدا کرده‌است_ افقی ناممکن از کالاهای لوکس، در انتهای محرومیت. این نقشه‌ای بدون محدودیت خواهد بود، این وسعت اشتیاق، گسترده‌تر آن است که تمامیت‌اش در آن دیده شود. جز اینکه، این قاب چیزی‌ست که اینجا در پارکو اوربانو می‌توانید ببینیدش، چون کوچک است. صرفاً اشیاء معمولی کوچکی که کف دست جا می‌شوند. که فرسنگ‌ها از کنایه‌ دورند. جزئیات خواسته‌ها -آن‌طور که در رویا یا توهم  یا هر دو اصرار دارند- خودشان را آشکار نمی‌کنند: خدایی کوتوله با کوله‌باری از دعاهای کوچک، آرزویی بی حد و حصر که بالاخره در مقیاس کامل قابل مشاهده‌است.

قلب شکسته‌ی جیمز ایجی[9]

آن پاییز شب‌های زیادی به می‌خانه‌ای می‌رفتم که کف زمینش را پوست بادام‌زمینی پوشانده بود، و می‌نوشیدم و جیمز ایجی می‌خواندم. لیکور تعبیر او را از تراما در تمام وجودم منتشر می‌کرد، منِ درهم پیچیده را مقابل فقدان منعطف می‌کرد، و از اندیشیدن به تراما – منعطف با فقدان – نمی‌ترسیدم، چون مست بودم، و مستی یعنی احساساتی شدن نه فقط امری مجاز که امری ضروری است. مستی‌ام بی حد و حصر بود.
معلوم شد کتاب «بیایید حالا  مردهای مشهور را ستایش کنیم» درباره‌ی مردهای مشهور نبود. درباره‌ی ساس بود و کلاه‌های کپک‌زده‌ی عروس، و کلبه‌های رعیتی شبیه نوک‌های ترک‌خورده‌ی پستان روی زمین مزرعه. درباره‌ی این بود که ایجی چه‌طور می‌خواست ترتیب یکی از زنانی را که درباره‌‌شان می‌نوشت بدهد. همچنین درباره‌ی احساس گناه بود. بیشتر درباره‌ی احساس گناه بود.
در اصل مقاله‌ی مجله‌ای بود که هرس شده بود. سال ۱۹۳۶ مجله‌ی فورچون به ایجی گفت گزارشی درباره‌ی دهقان‌های اعماق جنوب بنویسد، و او به‌جایش شب‌های تاریک عرفانی روح تحویل‌شان داد. مطلبش را رد کردند. چهار صد صفحه‌ی دیگر نوشت.
کتابی‌ست که طبقه‌بندی‌کردنش دشوار است: به نظر نمی‌رسد بخش‌هایش به هم ارتباطی داشته‌باشند: مباحثی درباره‌ی قیمت‌ پنبه و جین‌های سرِهمی و روحی که مثل فرشته به صلیبی میخ شده است: از علامت دونقطه تا حدی مشابه همین جمله استفاده می‌کند: تند تند. انقدر فصیح و زیباست که می‌خواهید از استخوان‌های شانه‌های جذابش بگیرید و تکانش دهید تا به پایان برساند. ولی سختی خاتمه دادن ریشه در یکی از وسواس‌هایش دارد: بی‌پایانی کار و گرسنگی. سعی می‌کند داستانی را روایت کند که پایان نمی‌پذیرد.
وقتی کتاب را می‌خواندم داشتم سعی می‌کردم داستانی از آنِ خود روایت کنم. به‌تازگی پس از زندگی در نیکاراگوئه، جایی که یک شب مست، مشت خوردم و غارت شدم، به امریکا برگشته بودم. بینی‌ام شکسته بود، بعد تا حدی با عمل جراحی گرانی در لس‌آنجلس ترمیم شد. به نیو هِوِن، جایی که به نظر می‌رسد همیشه کسی در آن خفت می‌شود، نقل مکان کردم. از تنهایی قدم زدن در تاریکی می‌ترسیدم. ایجی نوشته «تقریباً دامن همه در اثر فشارهای نیاز جسمی، بی‌رحمانه آلوده است.» باوری وجود دارد که رنج را با آن تحلیل می‌کنیم_ که باید بسطمان دهد، حفره‌هایمان را نشانمان دهد_ اما برای من چنین اتفاقی نیوفتاد. در خودم مچاله شده بودم. آسیب به ترس بدل شد. به مقاوت تبدیل شد. ایجی را می‌خواندم و به احساس گناه او فکر می‌کردم وقتی قرار بود درباره‌ی سه خانواده‌ی آلابامایی بیندیشد، و به خودم فکر کردم وقتی قرار بود درباره‌ی ایجی بیاندیشم.
یا، به هرکسی به جز خودم، وقتی در خیابان‌های گراندا بودم فکر کردم. به پسربچه‌هایی _ بی‌‌خانمان و معتاد به استننشاق چسب مایع، با آب بینی آویزان و شلوارهای گشاد_ فکر کردم که گاهی بعد از ظهرها وقتی در مشروب‌فروشی‌های کاله کالزادا دنبال پول و هم‌صحبت می‌گشتند می‌گرفتشان و آموزششان می‌دادم. به لوییس فکر کردم که روی پله‌های خانه‌ای که زندگی می‌کردم خوابش برده بود_ و اینکه چه‌طور  شب به داخل دعوتش نکردم، فقط بیدارش کردم، به شانه‌اش زدم، چون جلوی در را گرفته بود. این خاطره را به دنبال رگه‌های آشکاری از اخلاقیات تفتیش می‌کنم: چه کاری باید می‌کردم؟ شاید ایجی هم به همین خاطر به نوشتن ادامه داد که به دنبال بخیه زدن امری اخلاقی بود. شاید به همین خاطر نتوانست دست بردارد.
دوست داشتم غصه‌ی ایجی را بخورم چون اندوه‌ او اندوه من نبود. چهره‌ی من «تنگناهراسانه» بود و ایجی چیز دیگری بود. او چیزی بود که من نبودم. فاکنر می‌نویسد « تراژدی مستعمل است.» برای من یعنی: خانواده‌های آلاباما بیشتر از آن چیزی صدمه می‌بینند که من هر زمانی ممکن است ببینم، و من می‌توانم در می‌خانه‌ای کثیف حاضر شوم و آن را بپذیرم. کافی نیست ولی چیزکی است. ایجی همین احساس را درباره‌ی کتاب خودش داشت: کافی نبود اما چیزکی بود. او درباره‌ی کار روزانه‌ی زنی در مزارع پنبه می‌نویسد:
«نمی‌دانم چطور واضح بگویم… بی‌شمار فرآیندِ تلاش خسته‌کننده‌ای که هر روزِ زندگانی‌اش را شکل می‌دهند؛ تعداد دفعاتی که او این کارها را انجام می‌دهد چه‌گونه شمرده می‌شود، تعداد دفعاتی که همچنان باید انجامش‌شان دهد، کلمات چقدر می‌توانند واقعیت را برسانند، انباشتِ بار این کارها بر او را، و بلایی که این انباشت بر سر بدنش‌آورده است، و چیزی که از ذهن و قلب و موجودیت او ساخته است.»
همدلی واگیردار است. ایجی آن را گرفته و به ما سرایت داده. می‌خواهد کلماتش در ما همچون «عمیق‌ترین و سخت‌ترین احساس عذاب و گناه» باقی بماند. باقی مانده‌اند؛ باقی می‌مانند؛ خرده‌شیشه‌هایی هستند درخشان، در دستان باز و نیازمند این جستار. ایجی ادعا می‌کند اگر شدنی بود اصلاً از کلمات استفاده نمی‌کرد: «اگر می‌توانستم، به هرگز چیزی مکتوب نمی‌کردم» بدین ترتیب برای چهارصد صفحه نوشته‌ پیش رو آماده می‌شویم. «تکه‌ای از بدن از ریشه‌‌ها کنده می‌شود» و بعد ادامه می‌دهد «شاید به اصل مطلب نزدیکتر باشد.»
ایجی واقعیت را عرضه نمی‌کند. فقط از این که این واقعیت چه‌طور ممکن است به نظر رسد حیرت می‌کند- توصیفی رسا و کافی، «این انباشت چه ساخته‌است»_ و آن امکان را در حاشیه‌های کتابش به تعلیق در میآورد: چیزهایی که نمی‌تواند سروسامان‌شان دهد. درباره‌ی مسئله‌ی فقر و تاثیرش بر خودآگاهی بی‌رحم است: «مغز بی سر و صدا خسته و چند تکه می‌شود.» کتاب او همین‌ کار را با داستان‌هایش می‌کند، تکه‌هایی را برش می‌دهد و دوباره :متلاشی شده به‌هم می‌چسباند: خانه، سپیده‌دم، حیوان‌ها، مردها، کمونیسم، کودکان. کتابش را «تلاشی جهت درک حقیقی تششع بی‌رحم چیزی که هست» می‌نامد.
«چیزی که هست» انگار در هم شکسته، پس ایجی هم کتابش را جهت تناسب با آن درهم شکسته: سوژه ساختار را در بندگی‌اش نگه می‌دارد. فقر خودآگاهی را تکه پاره می‌کند_ در ضرورتی جسمانی و اجباری حل می‌کند_ و ایجی روایت را تکه پاره می‌کند. خسته و چند تکه. خیال نمی‌کند به سوژه‌هایش عدالتی روا خواهد داشت: « یقین دارم در آینده تمام تلاش‌ها، در چیزی که پیش رویتان می‌بینید، همراه با خطوطی که از آن‌ها صحبت‌ کرده‌ام، شکست خواهند خورد.» کلماتش را با خفگی بیان می‌کند، منقطع با ویرگول‌ها و بندهای معذوریت‌های مخصوص خودش. اینجا با لکنت حرف می‌زند. اغلب با لکنت حرف می‌زند.
صحبت کردن از آسیب دیدن‌ برایم سخت است. دائم سعی می‌کنم از آن چیزی بزرگ‌تر از آنچه هست بسازم، مثل آن لحظه‌ی در خیابان، تا به بخشی از الگویی تبدیل‌اش کنم. ساده‌ترین الگو احساس گناه بود. دستانم روی شانه‌ی پسر بچه‌ای به‌خواب‌رفته بوده، تکانش داده تا بیدارش کند. روی بتن چه رویایی می‌بینی؟ من مرتباً خواب آن پسر را می‌بینم. خواب جایی را می‌بینم که دستم قرار گرفته بود. می‌توانم تا ابد به مردی که مشتم زد فکر کنم- چقدر احتمالاً بی‌پول بوده، و فروش دوربین دیجیتال کوچک من هرجا که آن را فروخته باشد، چه تغییر بزرگی ممکن است برایش باشد، دوربینی که راحت به او داده‌بودم تا جلوی کوبیدن دست‌هایش را به صورتم بگیرم.
ایجی به جایی رفت تا نگاهی به فقر بیاندازد، و تلاش کرد دردها را به درون خود بکِشد، تا استعاره‌هایش را دور کند و به بخشی از حقیقت تکه‌ پاره‌ی خالص آن زیر برسد_ « احساسی واقعی که با آن کلماتِ قلبی شکسته دیگر شاعرانه نیستند، که صرفاً دقیق‌ترین توصیف ممکن‌اند.» آنچه در آن پاییز در من شکست شاعرانگی نبود. صورتم به درد استعاره یا الهام نمی‌خورد. تنها توصیف دقیق از نقطه‌ای بود که مشتی خورده.
درست نیست بگوییم  ایجی از احساسات صرف‌نظر کرد. بهتر است بگوییم می‌توانست از یک مایلی بویش را حس کند و در هرصورت با چنگ و دندان به سمتش برود. مثل یک وسواس، عطش چیزی را دارد که مقابلش است ، همه را وادار می‌کند ببینند خشمش چه‌طور او را به شرم از چنین مبالغه‌ای کشانده است. احساس کردم آلوده‌اش شدم.
ایجی می‌پرسد احساس گناه به چه درد می‌خورد؟ ما می‌پرسیم. آهنگ این سوال را دوست داریم. انگشتی زمخت بر تپش متوقف‌نشدنی قلب ما می‌گذارد، ضربانی که همدلی از کارش می‌اندازد . وادارمان می‌کند حرف بزنیم. وادارمان می‌کند درباره‌ی خودمان حرف بزنیم. وادارمان می‌کند اعتراف کنیم. می‌خواهیم چیزی را تطهیر کنیم که حتا اعتراف کردن توجیه‌اش نمی‌کند. آن پسربچه‌ی به خواب رفته. ایجی وقتی می‌نوشت الکل می‌نوشید و من وقتی می‌خواندمش. ایجی خودش را در احساساتش برای سوژه‌هایش غرق کرد و من حتا نمی‌توانم خود را، با بینی‌ای استخوان شکسته و هپروت ودکا و قلبی لرزان، به تنها قدم زدم در شب بکشانم. یا مست می‌کنی و بعد احساساتی می‌شوی، یا مست می‌کنی و مشت می‌خوری. به خودم گفتم چیزی چگال و معنادار در ترس من وجود دارد_ تجربه‌‌ای به دست آمده، پس‌مانده‌ی تماس، تششعی بی‌رحم_ اما در حقیقت چیزی نبود جز دست‌های گره‌کرده روی سینه‌ام، وقتی در خیابان‌های خالی قدم می‌زدم، و هیچ‌کس در تاریکی دنبالم نمی‌آمد.

 

 

[1] Charles Baxter

[2] Sherwood Anderson

[3] نفرتیتی ملکه‌ی بزرگ و همسر اصلی فرعون مصر آختاتون در قرن ۱۴پیش از میلاد بود. او به خاطر گردن کشیده و زیبایش در تاریخ مصر مشهور است

[4] Joan Didion

[5] غذایی تجملی تهیه شده از کبد چرب شده‌ی غاز یا اردک در اثر تغدیه‌ی اجباری به وسیله‌ی لوله‌ای فلزی که گلو و معده‌ی حیوان را به هم وصل می‌کند

[6] Hey, Jude

[7] به معنی ستاره‌های جوی دو سر: نوعی غله‌ی مخصوص صبحانه که از جوی دوسر درست می‌کنند و شبیه ستاره است

[8] سرویس و خدمات تمام و کمال به همراه بانویی بسیار جذاب

[9] James Agee: شاعر، نویسنده، روزنامه‌نگار، فیلمنامه‌نویس و منتقد سینمایی که در ۴۵ سالگی در اثر حمله‌ی قلبی درگذشت

نوشتن را شروع کنید و اینتر را بزنید