Minimanual of the Urban Monk
1-دارم با این شهر دوست میشوم کمکم؛ از وقتی که دیگر سعی نمیکنم. گمانم آدم وقتی سعی میکند چیزی را، کسی و جایی را دوست داشته باشد یعنی دارد دنبال آن چیزی که پیشتر و بیشتر دوست میداشته میگردد، در آدم جدید و جای جدید. همهی سعیام این مدت همین بود. دنبال نشانههای هند بگردم در ایران تا برایم دوستداشتنیاش کند. در شهرها و کافهها و خیابانهایش. در مزهی غذاها و کیفیت آدمهایش؛ و گیر نمیآمد. دوستیمان از وقتی شروع شد که دیگر سعی نکردم. نخواستم چیزی حتا شبیه آنچه میلام میطلبد باشد؛ و همه چیز برایم دوگانهی درد و لذتِ تجربهی نو شد.
2- داشتیم از میدان انقلاب پیاده میرفتیم تا چهارراه ولیعصر. زیگزاگی از کوچههای بالا. چون میگفت میدان و خیابان انقلاب، بوها و آدمهایش، دچار حملهی پنیک اش میکنند. برای من شلوغی انقلاب در مقایسه با جایی که از آن آمدهام بیابانِ برهوت است. داشتیم فلسطین را میآمدیم پایین و گنبد مسجد میدان از لای شاخههای بیبرگ پیدا شد. به میدان که رسیدیم ابهت مسجد گرفت. فلشبک زدم به مسجد گیانواپی. همینطور توریستوار با دهن باز ایستاده بودم به تماشا. دوستیام با این شهر از شدت غریبهگی میآید (مثل امیدم که از شدت ناامیدی). با غریبهگی حفظ میشود. با آدمهایش هم همینطور.
3-«چریک شهری باید توانایی زیادی برای مشاهده داشته باشد. او باید بهخوبی دربارهی همهچیز، به خصوص حرکتهای دشمن، مطلع باشد، و باید دربارهی منطقهای که در آن زندگی میکند، عملیات انجام میدهد، یا سفر میکند بسیار کنجکاو و آگاه باشد.»( دفترچه راهنمای چریک شهری/ کارلوس ماریگلا/ 1969)
4- مثل ساردینهای تو قوطی چپدهایم در یک واگن مترو. در ساعت پنج عصر. یک عالم زن واقعاً به هم چسبیدهایم. در آن خفقان سعی میکنم از صورتها سن و شغلشان را حدس بزنم. اینجا همه از سنواقعیشان بیشتر نشان میدهند. بیشتر ساردینها دانشجو هستند. بعضیها هم به نظر کارمند. این وسط یکی هم میخواهد لوازم آرایش بفروشد. فرچهی ریملی آبی رنگ را درآورده و دارد از کیفیتاش تعریف میکند. فکر میکنم واگن مردها هم فروشنده دارد؟ من با دقت به همهی حرفها گوش میدهم. تو هند، هندی و ماراتی انقدری نمیدانستم که همهی حرفها را در محیطهای عمومی بفهمم. ترکیبی از صوت و کلمههای جداجدا و جملههای کوتاه و بلند بریده به گوشم میخورد. روزهایی که برای تمدید اقامتم میرفتم همهی دور و بر پربود از آوای غریبه. کرهای، فرانسوی، عربی… هیچ راهی نداشت بفهمی بقیه چه میگویند. حالا این تغییر عادت برایم تازهاست. همین حتا حواسم را از کمبود اکسیژن و فشار بدنها پرت میکند.
5- جایی از خانه نشستهام که تقریباً تاریک است و از فاصلهی شش متری مشاهدهاش میکنم . زبان و حرکتهای بدناش را. مدل سیگار نگهداشتن و نوشیدن و خندیدناش. دارد با دو سه نفر دیگر حرف میزند. من فقط صدای موسیقیای را که از بغلم پخش میشود، میشنوم. قبلتر که کنارم نشسته بود صدایش را میشنیدم به حرفهایش ولی گوش نمیدادم. فکر میکنم از چه چیز این آدم خوشم آمده. فکر میکنم چقدر از این فاصله شبیه کسی است که زمانی دوستاش داشتم. فکر میکنم خوب است همین فاصلهی شش متری بینمان باقی بماند. بین راه تا برسم خانه شمارهی تازه سیو شده را پاک میکنم. «عشق یعنی چیزی که نداری را، به کسی بدهی، که نمیخواهد اش» (لکان)