استخرهای پاکیزه
« بولوار استخرهای پاکیزه گواه و آفرینندهی نخستین عشق من است که در دوران کودکی و پسربچهگی و نوجوانی چشیدهام، ولی افسوس، عشقی بیامید و ناکامیاب! نینا واراکینا و من در کوچهی تلگرافخانه نزدیک استخرهای پاکیزه خانه داشتیم. راه ما از خانه به دبستان از کنار استخرها میگذشت. هنگامی که در کلاسهای اول بودیم نینا در پیش میرفت و من با فاصلهی نسبتاٌ زیادی به دنبالاش و یا از خیابان دیگر بولوار که موازی با گذرگاه نینا بود. او البته میدانست که من نه فقط به راه خود میروم بلکه با او همراهم. چون آخر او میدید که من در هر ساعت تنفس نزدیکاش میدویدم تا با او شوخی و بازی کنم، هلاش بدهم، پشتپایی بزنم، مویاش را بکشم یا دستی به پشتاش بکشم. آیا او میتوانست اینرا ندیده بگیرد که من مدام « به دنبالاش میدوم»؟ اما در کلاسهای پنجم و ششم ما دیگر همراه هم به دبیرستان میرفتیم و گفت و گو میکردیم. بعد دستدردست راه میرفتیم و در کلاسهای آخر هم بازوبهبازو. اما این همراهی و همصحبتی او را ذرهای هم به من نزدیکتر نمیساخت. ما نزدیک خانهی آجری که روکشی نشدهبود از هم جدا میشدیم. همیشه نینا زودتر از من میگفت: خوب، تا فردا!
من با دلی گرفته جواب میدادم: تا فردا!
نینا در دهلیزی تاریک ناپدید میشد و من بهطرف دیگر کوچه میرفتم و آنجا بوی گندی آمیخته با بوی سرکه و شراب به دماغم میخورد. پشت پنجرهی آهنی زیرزمینی انبار سیبزمینی بود و فقط شیطان میداند که چرا از آنجا چنان بوی گندی میآمد. گرچه من میتوانستم بهآسانی از آن بوی گند پرهیز کنم و بهآن طرف کوچه نروم. اما من بهخصوص به آنطرف میرفتم. چون به نظر بسیار طبیعی میآمد که پس از جدایی از نینا دیگر همهچیز در عالم خراب و فاسد میشود: روشنایی روز از میان میرود، همهی بانگها و آواها هم خفه میشود، هوا هم فاسد میگردد. من از آن هنگام دریافتم که جدایی چه بویی میدهد: بوی مرگ آمیخته با شراب.»