Rhizome and the Art of Hofmann’s Bike Maintenance
*«من آنجایی هستم که نمیاندیشم. آنجایی که میاندیشم «من» نیستم»
ـ گیاهان ریزومدار بر خلاف درختها و ریشههاشان، افقی رشد میکنند. نه از جایی شروع میشوند و نه جایی پایان میگیرند. نمیخواهند تاریکی دل خاک را به روشنی آفتاب وصل کنند. اسیر خاکی نمیشوند. «ریزوم از خاک قلمرو زدایی میکند.» به هر سویی سرک میکشد، هر نقطهای را به هرنقطهی دیگری متصل میکند، و برخلاف ساقه و ریشهی درخت اگر بشکند یا از هم بپاشد، نه میمیرد و نه میخکشد؛ از ساقههایش جوانههای تازه میزند و مستقلاً حیات از سر میگیرد.
ـ آلبرتو معتقد است غذا خوردن یک تجربهی اشتراکی است. برای همین فرقی نمیکند چه سالها پیش و در آپارتماناش باشد- طبقهی هفتم بلوک اول مجتمع «باغ مغولی»- و چه حالا در ذهن من و اینجا- جایی بین دیلمان و سیاهکل- وسط «هزار فلات»، خوراک را- میوهها و دانهها را- توی یک ظرف میگذارد بین مهمانها. او فکر میکند انسان بهجز دم و بازدماش سهمی از این هستی ندارد و رنج از آنجا شروع شد که او خیال کرد از هرچیزی سهمی دارد: از غذا، از طبیعت، از حیوانات و انسانها، از ذهن و بدن دیگری و بدتر از همه از خوشبختی- که یا همگانی است و یا نیست. بعد خواست سهم خودش – و تبعاً حق خودش و عشق خودش- را بردارد بریزد توی یک بشقاب تنها بخورد، طلاقاش هم ندهد؛ و نتیجهاش شد این افتضاحی که همه در آن دست و پا میزنیم.
ـ من فکر میکنم از هم پاشیدنِ یک آدم هم تجربهی اشتراکی است. یعنی درستاش این است که یک تجربهی جمعی باشد. آدم وقتی دارد میشکند و یا از تو فرو میریزد باید مثل همان ظرف بزرگ پراز انواع بادام، انبه و لیچی و پاپایا نشسته باشد وسط آدمهایی که با ریزوم به هم وصلاند. برای همین هم تئوریها و روشهایی را به کار میگیرم که بر سهیم شدن در تروماهای مشترک متمرکز اند، با برونریزیهای احساسی جمعی اجتنابناپذیر. «گذشته نمیگذرد، در جای خود میایستند و میجنبد.» ناخودآگاه درمان، و هیچ زخمی روزی فراموش نمیشود. تو کارگاه تروما و جنسیت، زنی پرسید اگر خوب شدنی درکار نیست پس ما اینجا چه میکنیم؟ به نظر من زخمهای عمیق شاید روزی خونریزی و چرک نکنند اما جایشان همیشه میماند و این تنها سهم و سرمایهی بازماندههاست که باید حفظ شود. همان ساقهای است که باید دوباره جوانه بزند،رها شود و جهان را تسخیر کند؛ و این با قطعه قطعه شدن در تنهایی – یا در محضر تراپیست- اتفاق نمیافتد.
ـ سازش را بغل کرده و چیزی میخواند که معنیاش را نمیدانم و جز او از کسی و جایی نشنیدهام. از خود او هم سالهاست نشنیدهام انقدر که فراموشاش کردهام. از توی درختهای جنگل صدای طوطیهای آزادِ مجتمع باغ مغولی میآید؛ وقتی روی لبهی فلزیِ پیچک بستهی بالکن مینشستند. به خودم میآیم میبینم دارم با صدای سازی که از چند سال پیش میآید زمزمه میکنم. هزار پروانه زیر پوستم از پیله درمیآیند.
این از همپاشیدنهای غیر اشتراکی آخر مرا مثل درخت میکشد. به کی بگم مرجان؟