برای دیدنت از ایران به فرانکفورت میآیم
یک.توتیا
دوازده سیزده سال پیش او دانشآموز کلاس اول آن مدرسهی توسری خوردهی بغل سینمای قدیمی نرسیده به میدان شوش بود که حالا جای هم سینما و هم مدرسه برج روییده. تازه از افغانستان فرار کرده بودند. همان سالی که او را به مردی خیلی از خودش بزرگتر شوهر دادند من از ایران رفتم. وقتی که برگشتم او تازه کلاس دوم بود، سه تا بچه داشت و کار آشپزی مرکز را میکرد و شوهرش هنوز در بازار چرخ میکشید. دو هفته پیش خبر داد که با چهار خانوادهی دیگر دارند میروند آلمان. از چند روز قبلاش هی عکس بچهی لب ساحل جان داده نشان ما میداد و ما هم افسوسی میخوردیم و هرکس نظری میدادیم. هیچ کدام تا روز خداحافظی تلاشی برای پنهان کردن اشکریزان گاه و بیگاهمان نکردیم. متوسل به توصیهها و دلداریهایی شدیم که خودمان هم ذرهای باور نداشتیم. اگر بگیرند و رد مرزشان کنند؟ اگر توی کوه از سرما و گرسنگی…؟ اگر در راه یونان و توی دریا…؟ شوهرش بعد از حادثهی کاری دیگر جان کشیدن چرخ ندارد: بمانیم که بچههایمان بشوند مثل خودمان؟ یا میرسیم یا میمیریم.
دو.«ی»
دوتا عکس برایم میفرستد که نشانم دهد چقدر در آرشیو کردن و نگهداری ماهر است. میگویم با این مهارت فقط به درد پستی در وزارت بیب میخورد. عکسها را آرییل ازم گرفته. تابستان هشتاد و نه. در هردو عکس در حال «سفر کردن»ام. وسط شرشر بارانِ بیامانِ مونسون، یک روز کولهمولهام را جمع کرده، گربهها را به میتالی سپرده، و بلیت اتوبوس شب گرفته بودم که فردا ظهرش در دهکدهی وودستاک باشم؛ تا از افسردگی بعد از مسافرت به ایران فرار کنم. فکر میکنم آن زمانی که عکسها را برایش فرستادهام- اصلا چرا فرستادم؟- وسط تابستان هشتاد و نه، اینجا چه خبر بوده؟ به آدمهایی که امروز کنارشان هستم چه میگذشته؟ بعد به دورههای افسردگیام فکر میکنم که در این یکساله و از وقتی زندگیام پا درآورده، انقدر کم و کوتاه شده که میتوانم بشمرشان. فقط ایراد اینجا این است که نمیشود با یک بلیت اتوبوس شب از افسردگی فرار کرد.
سه. نازی
با نصف صورتِ به خاطر«زمینخوردگی» کبود شده روبهرویم نشسته و میخواهد با دخترش که از کلاس اولیهایمان است صحبت کنم. از وقتی فهمیده دارند دوباره از خانهای که برایشان خانه نشد میروند، لب به غذا نمیزند و به هر بهانهای گریه میکند و خواهر دوسالهاش را کتک میزند. بچه داخل میشود و بهجای اینکه مثل همیشه روی صندلی کوچک صورتی بنشیند، تا جایی که ممکن است دور از من، به دیوار و کنار بخاری میچسبد و هرچه خواهش میکنم نمینشیند و بلندتر داد میکشد:نه! میگذارم کنار دیوار بماند. میگویم میدانم که دارند میروند سفر و میدانم که از این بابت ناراحت است و حق دارد، اما سفرشان آخرش خوش است و آلمان از اینجا بهتر است و دوستان جدیدی پیدا خواهد کرد و… میزند زیر گریه و میگوید: ما میمیریم، من نمیخوام بمیرم؛ و میدود سمت در. اشکم سرازیر میشود. در را باز میکنم، بچه فرار میکند و من به آنهایی فکر میکنم که دستورالعملهای حرفهای را مینویسند.
چهار. عنوان را از شعر «از ایران به فرانکفورت» آنیتا صدیقی برداشتم.
پ.ن: آدمهای پاراگراف اول به استانبول رسیدهاند. منتظرند دریا آرام شود و به آب بزنند.