?when the dreamer dies what happens to the dream
بهنظرم آفرینش از نقصان بیرون میآید. از یک سرخوردگی و یک کوشش. و فکر میکنم این همانجاییست که زبان از آن میآید. منظورم این است زبان از میل ما به عبور از انزوایمان و میل به نوعی ارتباط با دیگری نشأت میگیرد. و مسأله تا وقتی دربارهی بقا بود، حتماً ساده بود. مثلاً «آّب». ما آوایی برای آن ساختیم. یا «ببر دندانخنجری درست پشت سرته!» من فکر میکنم ماجرا وقتی واقعاً جالب میشود که ما از همان نظام سمبلیک برای گفتگو دربارهی تمام چیزهای انتزاعی و غیرقابل درکی استفاده میکنیم که تجربه میکنیم. مثلاٌ سرخوردگی چیست؟ یا خشم یا عشق یعنی چه؟ من وقتی میگویم «عشق» آوایی از دهانم خارج میشود و به گوش شخصی دیگر میرسد، از کانالهای بسیار پیچیدهای در مغزش عبور میکند، مثلا از خاطراتش دربارهی عشق یا فقدان عشق، و آنچه من میگویم را ثبت کرده و میگوید: بله میفهمم. اما من از کجا بدانم فهمیدهاست؟ چون کلمات بیروح و ناکارآمد اند. آنها فقط سمبل هستند. کلمات مردهاند، میدانی؟ و بسیاری از تجربیات ما لمس ناپذیر و درک نشدنی هستند. بسیاری از مشاهدات و دریافتهای ما قابل بیان نیستند. ناگفتنی هستند. با این حال گمان میکنم وقتی با دیگری گفتگو میکنیم، و احساس میکنیم با هم مرتبطیم، و فکر میکنیم درک میشویم، یک همدلی تقریباً معنوی را حس میکنیم. و این احساس ممکن است گذرا باشد، اما من فکر میکنم چیزی است که بیش از هر چیزی از آن لذت میبریم.
(زندگیِ بیداری- ریچارد لینکلیتر؛ فصل سه- درسهای زندگی؛ کیم کریزان)
ـ من جزو آن دسته از آدمها هستم که ارتباطم با حیوانات بهتر از گونهی جانوری خودم است. اگر بخواهم روانم را انگولک کنم میرسم به آنجا که احتمالا چون پیش از رشدِ مکانیسمهای درک و مقابله با آسیبهای مختص جامعهی گونهی خودم، مثل خشونت، آزار، زندان، اعدام و …با آنها مواجه شدم. هنوز هرجا هر سرباز مفلوکی میبینم خاطرهی ملاقاتها درم زنده میشود و راهم را کج میکنم. از همان کودکی یاد گرفتم همهی احساس آرامش، امنیت، پذیرش و اعتماد مطلقی را که با همگونهایهایم تجربه نمیکنم، در گونههای جانوری دیگر پیدا کنم. بین جانوران گونهی خودم هم (انسانها) بهترین و امنترین روابطم با کسانیست که کمتر از بیلچهی دسته شکستهی زبان برای شخم زدن هم استفاده میکنیم. آنهایی که بلدند درسکوت هم با دیگری همنشینی کنند. فکر میکنم دلیل اینکه کار با کودکان را انتخاب کردم هم همین است. با کودکان هم بهخاطر دایرهی محدود کلمات باید شکل دیگری از ارتباط را کشف کنی و یاد بگیری. مجبور میشوی از خود و تواناییهایت فاصله بگیری و کار راحتتر را کنار بگذاری و به خودت سختی بدهی تا رابطهی درست برقرار کنی. مگر دوست داشتن غیر از این است؟
در این دنیا دو دسته متحمل رنج اند: آنهایی که از یک فقدان در زندگیشان رنج میبرند و آنهایی که از یک مازاد در زندگی در رنج اند. من همیشه خودم را جزو دستهی دوم به حساب آوردهام. وقتی خوب به آن فکر کنید متوجه میشوید، تقریباً تمام رفتارها و فعالیتهای انسان اساساً فرقی با رفتار حیوان ندارد. پیشرفتهترین تکنولوژیها و سازهها، در بهترین حالت ما را در سطح «ابَرـشامپانزه» قراردادهاست. درواقع، فاصلهی میانِ فرضاً افلاطون یا نیچه با یک آدم عادی، بسیار بیشتر از فاصلهای است که میان شامپانزه و یک آدم عادی وجود دارد. وارد شدن به حلقهی انسان واقعی، هنرمند واقعی، قدیس، فیلسوف، به ندرت اتفاق میافتد.
چرا انقدر کم؟ چرا تاریخ دنیا و فرگشت (تکامل)، بهجای اینکه روایت پیشرفت و ترقی باشد، این بیهودگی بیپایان و افزودن به هیچ است؟ هیچ ارزش والاتری گسترش نیافته. یونانیهای سههزار سال پیش درست همانقدر پیشرفته بودند که ما هستیم. چه موانعی هستند که نمیگذارند مردم حتا به پتانسیل واقعیشان نزدیک شوند؟ جواب این در سوالی دیگر پیدا میشود و آن این است: کدام یک از مشخصههای انسان در جهان فراگیرتر است- ترس یا تنبلی؟
(زندگیِ بیداری- ریچارد لینکلیتر؛ فصل هشت- صدا و سکوت؛ پروفسور لویی مکی)
ـ کسانی که در زندگیشان شانس همدمی با حیوانات (درمورد خودم بیشتر گربهها و سگها) را داشتهاند (البته نه آنهایی که حیوان خانگی هم بخشی از دکوراسیون زندگیشان است و میخرند، آن هم «نژاد دار») کاملاً میدانند که حیوانات اگر در درک احساسات و عواطفی مثل اندوه، شادی، درد و… از ما قویتر نباشند ضعیفتر هم نیستند. من این را همهی عمرم تجربه کردهام و بیشتر از هروقتی در این یک ماه آخرعمر شمسی، وقتی از شدت ضعف از گربه به کوآلا تبدیل شده بود و بیشتر ساعتهای روز به من چسبیده؛ جوری که تا سه روز بعد از مرگش هربار که آبی به بدنم میخورد بوی داروهایش بالا میزد. حتا در این دوران هم او حال من را بیشتر از بیشمار انسانی که رنج و استیصالم را میدیدند درک میکرد و بهآن واکنش نشان میداد. با آن همه دردِ خودش، گریههای من هنوز بیقرارش میکرد و نوازشهایم تا دقیقههای آخر، بهخود پیچیدنهای دم مرگش را آرامتر.
بخشی از عذابی که همهی این مدت کشیدم، در کنار ذهنیت آلوده به ایدئولوژی گونهپرستی انسانها که رنج و درد ما دوتا را به رسمیت نمیشناخت، از الکنی کلمات بود. انقدر که حتا به آن کانالهای پیچیده مغز نمیرسید تا طرف بگوید فهمیدم و پیش خودم فکر کنم نفهمیده. انگار همهی کلمات واقعاً به دالهای تهی تبدیل شده بودند. از «مرگ» گرفته تا «زمان».(راستش هنوز هم بعد از دوهفته در چنین وضعیتی دست و پا میزنم)
طی سرتاسر قرنها، این اندیشه که زندگی در یک رویا پنهان شده، درونمایهی فراگیرِ فیلسوفان و شاعران بوده است. آیا این به این معنی نیست که مرگ هم درون یک رویا پنهان است؟ پس از مرگ، زندگی هشیار شما در چیزی که شاید بشود تجسم رویا نامید ادامه پیدا میکند؟ این همان تجسم رویاست که هر روز در خواب تجربه میکنید. جز اینکه در وضعیت پس از مرگ هرگز نمیتوانید دوباره بیدار شوید، هرگز نمیتوانید دوباره به جسم فیزیکیتان برگردید.
(زندگیِ بیداری- ریچارد لینکلیتر؛ فصل شانزده- خودت را ملاقات کن)
ـ برای مرگ شمسی از روزی که جواب آخرین آزمایش معلوم کرد سرطان همهی ارگانهای اصلیاش را از کار انداخته شروع کردم به آمادهکردن هردومان. حرفهای امیدوارانهی اطرافیانم و اصرار به اینکه فعلا دربارهاش فکر نکنم و حرف نزنم بیشتر آزارم میداد چون اجازه نمیدادند خودم را برای واقعیت پیشرو آماده و برایش برنامه ریزی کنم. اصولا صحبت از «واقعیت» مرگ انقدر برای اغلب مردم ما تابو است که بعد از مدتی برای اینکه احساس بیرحم بودن را بهم منتقل نکنند دیگر حرفی نزدم اما خودم درست مثل ده سال پیش و قبل آمدنش به زندگیام، توی ذهنم برای رفتنش برنامه ریزی میکردم. صبح روز آخر، دامپزشک من و شمسی را بیرون فرستاد و مریم را نگه داشت تا رک و پوستکنده به او بگوید شمسی تا شب نمیماند. مریم که بیرون آمد، با چشمهای پر از اشک پیشنهاد داد همانجا از شمسی خداحافظی کنم و باقی کارها را به او بسپارم. نتوانستم. فکر کردم این هم بخشی از تعهدم به رابطهمان است و نباید از زیر بارش در بروم. بیمعرفتی است وقتی اینهمه سال کیف بودنش را بردهام موقع رفتنش جا بزنم، فقط چون مواجهشدن با آن بیاندازه درد دارد. چهارپنج ساعت بعد از این فکرها، شمسی را در باغچهی حیاط خانه خوابانده بودم تا بقیهاش را به شکل تجسم رویا ادامه دهد.
دوستی داشتم که یکبار به من گفت بدترین اشتباهی که ممکن است مرتکب شوی این است که خیال کنی زندهای، درحالی که درحقیقت در اتاق انتظار زندگی خوابت برده. حُقهی ماجرا این است که تواناییهای منطقی زندگیِ بیداری خود را با امکانات نامتناهی رویاهایت ترکیب کنی. چون اگر بتوانی این کار را انجام دهی، هرکاری میتوانی بکنی. تا حالا شغلی داشتی که از آن متنفر باشی؟ که واقعاً زیاد هم کار کنی؟ شده بعد از یک روز سخت و طولانی کاری، بالاخره به خانه برسی، به تخت بروی، چشمهایت را ببندی، و فوراً از خواب بپری و فکر کنی همهی آن روز یک رویا بودهاست؟ این که زندگیِ بیداریات را برای حداقل دستمزد میفروشی به اندازهی کافی بد است…اما حالا آنها رویاهایت را هم مجانی میبرند.
(زندگیِ بیداری- ریچارد لینکلیتر؛ فصل ده- رویاها؛ مرد یوکلِلینواز)