Falling in Love

 در وبلاگ

در رویا می‌بینم نشسته‌ام روی صندلی. او زانو زاده پیشِ رویم و دارد باصبر و دقت بندِ کفشم را می‌بندد. سرش پایین است. دولا می‌شوم و آرام گونه‌اش را می‌بوسم. سرم را که بالا می‌آورم روی یک صندلی دسته‌دارِ تک‌نفره، از همان‌ها که زمانِ مدرسه، نشسته‌ام. وسط یکی از کارگاه‌هایم. دورتا دورم زنان و مردانی با لبانِ از خشم مچاله شده و چشمانی که سرزنش ازشان می‌بارد، نشسته و براندازم می‌کنند. او بی هیچ واکنشی با صبر و دقت به بستنِ بندِ کفشم ادامه می‌دهد.
بیدار می‌شوم. پیغام می‌دهم که زودتر ببینمش. باقی روز، همه‌ی مسیرِ توی قطار، سرِ کار، همه مسیر برگشت تو ماشینِ دوستم وقتی داشت از مهملات زندگی‌اش می‌گفت…روی آن صندلی دسته‌دارِ تک‌نفره نشسته‌بودم.

«تمام داستان‌های عاشقانه، درواقع داستان‌ِ فقدان‌ها و سرخوردگی‌‌هاست. در دامِ عشق افتادن، یادآورِ سرخوردگی‌ای ا‌ست که از وجودش اطلاعی نداشتیم. کسی را می‌خواستید، فقدانِ چیزی را حس می‌کردید، و به نظر می‌رسد سروکله‌اش پیدا شده‌است. چیزی که در هر تجربه‌ی عاشقانه از نو تکرار می‌شود، یک سرریزِ سرخوردگی و یک فزونیِ ارضاء است. انگار به طرزِ غریبی منتظر کسی بوده‌اید، اما تا زمانی که از راه نرسیده بود، نمی‌دانستید او چه کسی‌ست. چه از این‌که چیزی در زندگی‌تان کم است آگاه باشید یا نه، وقتی کسی را که می‌خواهید ملاقات می‌کنید، از آن کمبود آگاه می‌شوید. آن‌چه روانکاوی به این داستان عاشقانه اضافه می‌کند این است که شخصی که عاشق‌اش می‌شوید، درحقیقت مرد یا زنِ رویاهایتان است که پیش از آنکه ملاقاتش کنید رویایش را دیده‌اید؛ نه بی‌ هیچ اطلاع قبلی- هیچ‌چیز از هیچ نمی‌آید- بلکه از تجربه‌ای پیشین، چه آن‌هایی که واقعاً تجربه کردید و چه آن‌هایی که آرزویشان را داشتید. شما او را با قطعیت کامل شناسایی می‌کنید چون پیش از آن قطعاً او را می‌شناختید؛ و چون واقعاً انتظارِ او را می‌کشیدید. و همان‌طور که فکر می‌کنید او را همیشه می‌شناخته‌اید، درعینِ حال با شما غریبه‌است. معشوق بدنی غریبه‌آشناست.»
– گمشده: در ستایشِ زندگیِ نزیسته/ آدام فیلیپس

نوشتن را شروع کنید و اینتر را بزنید