ویتنام چه اهمیتی داره وقتی اختلال ارگاسم دارم؟

 در ترجمه

این متن ترجمه‌ی فصلی از کتاب «رادیکالیته‌ی عشق» نوشته‌ی سرکو هوروات فیلسوف، نویسنده و فعال سیاسی کروات است که در آن به جایگاه عشق و سکسوالیته در مبارزه، از انقلاب‌های قرن ۲۰ تا اعتراض‌های قرن ۲۱ می‌پردازد. کتاب در سال ۲۰۱۵ منتشر شده‌است.

{چشم‌پوشی از عشق} هزینه‌ی انقلاب است. ذبحی که انقلابی‌ها می‌کنند آگاهانه است. قسطی است که برای برپا ساختن آزادی می‌پردازند. همان چیزی که جلوی لنین را گرفت تا آگاهانه به‌خاطر انقلاب از عشق‌اش اینِسا دست بکشد. هرچه باشد واضح است که این بن‌بست نه با انتخاب یک راه به‌جای دیگری، که با ترکیب‌شان باز می‌شود: شاید بشود ذهن مردمی که چنین جهنم کثیفی را زندگی می‌کنند با خلق چنان‌ زیبایی‌ای تکان داد، و هم‌زمان با بی‌‌رحمی به کله‌هایشان شلیک کرد. شاید بشود هم‌زمان شوهر، عاشق، شاعر و انقلابی بود.
برخلاف لنین، چه‌گوارا به تلفیق عشق و انقلاب بسیار نزدیک شد. آموزه‌‌ی او این است: عشق لزوماً انقلاب را تهدید نمی‌کند، برعکس اگر عشق را زیادی سرکوب کنیم به‌راحتی سر از انقلاب اکتبر و ایران درمی‌آوریم.
بله شاید بگوییم: ولی چه مرتباً از وقت گذراندن با کسانی که دوست‌شان داشت (زن ، مادر، فرزندان) محروم بود، این همان هزینه‌ی تعهد انقلابی‌اش نبود؟ اینجا باید نوشته‌های خود چه و خاطرات کسانی را که دوستش داشتند، و کسانی که به سرسپردگی مذهبی‌گونه‌اش به آرمان‌های انقلابی متمایل‌اند دنبال کنید. راه‌حل در عشق «یا» انقلاب نیست، بلکه در عشق «و» انقلاب است.
درست یک‌سال پس از مرگ چه و طی تظاهرات جهانی ۱۹۶۸ بود که این نظریه جدی‌ترین آزمون‌اش را ازسر گذراند. یا مورد پرسش معمول آن دوران که به دیتر کونزلمان فعال سیاسی آلمانی نسبت داده شده، قرار گرفت: «ویتنام چه اهمیتی داره وقتی اختلال ارگاسم دارم؟» به‌جای بحث اولویت عشق یا انقلاب که چه یا لنین ترویج می‌کردند، حالا سوژه‌ی انقلابی اولویت سکس را فریاد می‌زد. انقلابی بدون انقلاب جنسی وجود نداشت. انگار همان مسئله‌ی «عشق آزاد»، اما بدون ارجاع به الکساندر کولونتای و تمام مباحثاتی که با انقلاب اکتبر به جنب و جوش افتاده بود روی میز قرار گرفته‌. همان دوراهی «عشق آزاد» و «عشق سنتی» _ عشق یا انقلاب _ طی سال ۶۸ آلمان در کمون۱ در‌جریان بود. کمون بخشی از جناح رادیکال‌تری از جنبش دانشجویی بود که از آن فراکسیون ارتش سرخ (راف) سر برآورد و حتا بعضی از اعضای متاخر راف پیش‌‌تر عضو کمون بودند. از سویی تحت تاثیر هربرت مارکوزه و جامعه‌ی تک‌ساحتی‌اش بودند، و از سوی دیگر طبعاً ویلهلم رایش. خرده شورش، به همراه تجربه‌ی مواد و بی‌قیدی جنسی رسم آن روزگار بود.
بخشی از این گروه از جوانان، اوایل سال ۱۹۶۷ کمونی در آپارتمانی اشتراکی برپا کردند و اسمش را کمون۱ گذاشتند. آنها خانواده‌ی هسته‌ای را کوچکترین واحد دولت می‌دانستند که ویژگی سرکوبگرانه‌ی تمام نهادها (حتا فاشیسم) از آن نشأت گرفته؛ رابطه‌ی میان مردان و زنان را به چشم وابستگی‌ای می‌دیدند که رشد آزادشان را به‌عنوان انسان مختل می‌کند؛ مالکیت خصوصی را چیزی می‌دانستند که باید منسوخ شود، و غیره.
درست در پایان سال ۱۹۶۶ دیتر کونزلمان یکی از «پدرسالاران» آینده‌ی کمون، مانیفستی درباره‌ی تاسیس کمون‌های انقلابی در کلانشهرها منتشر کرد که در آن هدف کمون‌ها مشخص شده‌است. هدف اصلی کمون «آف‌هه‌بونگ» (م. انحلال و تعالی هم‌زمان هگلی) تمام «مناسبات تابع بورژوازی» (ازدواج، مالکیت بر مرد، زن و بچه‌ها و غیره) و «نابودی حوزه‌ی خصوصی و تمام رفتارهای نورمالی که انجام می‌دهیم» است. گامی انقلابی از مبارزه‌ی «انتزاعی» به سوی مبارزه‌ی «واقعی» که به‌جای چهارچوب نظری بر «پرکسیس» تکیه می‌کند: این آگاهی طبقاتی نیست که به پرکسیس منجر می‌شود، که برعکس پرکسیس است که به آگاهی طبقاتی می‌انجامد. تعجبی ندارد که کمون‌۱ هم مثل تجربه‌های مشابه، مواد مختلف و تمام رفتارهای جنسی متفاوت را امتحان می‌کرد.
کونزلمان با ارجاع به جستار مطرح مارکوزه «تسامح سرکوبگر» در سال ۱۹۶۵ ادعا می‌کند:
نسبت ما با پرکسیس و عمل مستقیم باید براساس این گفته‌ی مارکوزه شکل بگیرد که «اگر ثابت شود ابزارهای قانونی ناکافی‌اند، حق طبیعی مقاومت برای ستمدیدگان و اقلیت‌های مغلوب در استفاده از ابزارهای فراقانونی محفوظ است» و آنهایی که به این حق مقاومت که تا سرنگونی پیش می‌رود عمل می‌کنند، به‌این خاطر است «که می‌خواهند انسان باشند»، که نمی‌خواهند قواعد جامعه‌ای را که سلطه‌ی کامل اعمال می‌کند بپذیرند، و «از اینکه آغازگر تلافیِ خشونت باشند رویگردان نیستند». تنها با «اشکال دیگر کنش» می‌توانیم به گفته‌ی چه گوارا وفادار باشیم: «این انسان قرن ۲۱امی است که می‌خواهیم خلقش کنیم…»
پس از خواندن این نقل‌ قول تنها پاسخ درست منطبق بر ماتریالیسم تاریخی چنین است: بله، تصادفاً انسان قرن بیست و یک را خلق کردید. انسانی که «حق طبیعی مقاومت» را به «حق طبیعی سبک زندگی» تبدیل کرد. پتانسیلی که درحقیقت از همان ابتدا در کمون موجود بود. این همان هومو لودنس (م.انسان بازیگوش به تعبیر هویزینگا) است نه سوژه‌ی انقلابی راسخ که قهرمان این جنبش بود. «چریک خوشگذران» بود که فریتز تویفل رهبری‌اش می‌کرد، نه «چریک شهریِ» رودی دوچکه که رگ‌ و‌ ریشه‌ی کمون بود. دقیقاً همین به‌سخره‌گرفتن نظم موجود و قدرت مستقر بود («ترور پودینگیِ» هربرت هامفری، معاون ریاست جمهوری ایالات متحده، آگهی‌های بحث برانگیز «در آتش بسوز، انبار کالا بسوز» پس از این‌که فروشگاه بزرگ بروکسل در سال ۱۹۶۷ جان بیش از ۳۰۰ نفر را در حال خرید گرفت، و غیره) که به تروریسم انجامید (مشارکت آندریاس بادر و گوردون انسلین در اجرای چریک‌های خوشگذران در مجلس ترحیم هزلیِ پل لوبه و غیره)؛ از طرفی همین «یاغی‌گری» بود که بعدتر با نظم موجود و قدرت مستقر همراه و به کالا تبدیل شد.
تنها چندماه پس از تأسیس کمون۱ رودی دوچکه که دعوت شده بود به آن‌ها بپیوندد اما هرگز نپذیرفت، نتیجه‌ی محتمل را پیش‌بینی کرده‌بود. دوچکه در مصاحبه‌ای با اشپیگل کلمات  لنین را تکرار کرد: «روابط متعدد میان زنان و مردان چیزی جز اجرای اصول مبادله‌ی بورژوازی زیر سایه‌ی ملاحظات شبه انقلابی نیست.» در دوران اوج کمون۱ روشن شد که «عشق آزاد» حقیقی آن‌طور که اعضای کمون در ابتدا خیال می‌کردند رویه‌ی چندان ساده‌ای نیست. سال ۱۹۶۹ جیمی هندریکس برای کنسرتی به برلین آمد و سری هم به کمون زد. اوشی اوبرمایر _ که به زیباترین چهره‌ی ۶۸ هم معروف است_ بلافاصله سر از کنارِ او در هتلش درآورد. واکنش اعضای کمون در واکنش خشم‌آلود کونزلمان تجسم پیدا کرد که بر سرشان فریاد می‌کشید: «خوب ترتیب همو تو هتل دادید؟ از این‌که کسی تماشاتون کنه می‌ترسیدید؟ ما می‌خوایم کردن شما را ببینیم. می‌خوایم ببینیم این‌جا همو می‌کنین!»
هنگامی‌ که اوشی اوبرمایر، پس از فرار از زندگی با والدین سنتی‌اش در مونیخ تازه پایش به کمون رسیده بود، اعضای کمون برای شروع کتاب‌های مائو و مارکس را به او دادند _ یادآور پیش‌بینی درخشان گدار در فیلم چینی (که فقط یک‌سال قبل از ۶۸ ساخته‌شده بود) درباره‌ی حوادث آینده_ اما اوشی فکر می‌کرد حرف‌هایشان «زیادی ملال‌انگیر» است. آیرونیِ اعلا این است که ابتدا به اوشی اوبرمایر به‌چشم غریبه و مزاحم نگاه می‌کردند، اما او کسی بود که کمون۱ را محبوب کرد. نه به ‌این‌ خاطر که با میک جگر و کیت ریچاردز، به‌علاوه‌ی سایرین خوابید، چون سیاسی کردن حوزه‌ی خصوصی، به معنای واقعی کلمه، جذاب‌تر از حرف‌های سیاسیِ «زیادی ملال‌انگیز» شد. اوشی همان اوایل که به کمون رسید فوری عاشق راینر لانگهنس شد، اما نتوانست روابط جنسی آزادش را با زنان دیگر تحمل کند. با این وجود زود با این حرف‌ها که «فقط وقتی از کسی متنفری از چیزی که شادش می‌کنه منع‌اش می‌کنی. من وقتی کسی را دوست دارم بابت هرچیزی که خوشحالش می‌کنه خوشحالم. اگه با کس دیگه بخوابه، از چیزی محروم نمی‌شم» به والاترین عضو کمون، بزرگ‌تر از سایر اعضا تبدیل شد.
در فیلمی که براساس خاطراتش ساخته شده (ارتفاع هشت مایلی، ۲۰۰۷، اکیم بورنهاک) صحنه‌ی فوق‌العاده‌ای است که اعضای کمون صبح روز بعد از تظاهراتی خشونت‌آمیز در آپارتمانشان نشسته‌اند و روزنامه‌ها (اشترن، اشپیگل و بقیه) را بررسی می‌کنند. روی جلد تمام‌شان عکس اوشی اوبرمایر است. یکی از اعضا شروع به انتقاد می‌کند، اما لانگهنس می‌گوید باید از شعار «سکس می‌فروشد» سرمایه‌داری در مبارزه‌ی خودمان استفاده کنیم. درنهایت این اوشی اوبرمایر بود که به چهره‌ی نمادین کمون تبدیل شد.
کمی بعد راینر و اوشی دعوت شدند به ملاقات رولینگ استونز در لندن بروند. لانگهنس با وجودی که وقتی اوشی حسادت می‌کرد درباره‌ی «عشق آزاد» بالا منبر می‌رفت، فوراً غرق در حسادت شد. کونزلمان کمی بعد به هرویین وابسته و از کمون اخراج شد (مانند بسیاری پیش از خودش). این آغازِ پایانِ کمون۱ بود که قربانی ایدئولوژی خودش شد. نهایتاً حق با رودی دوچکه بود وقتی در جواب سوال احمقانه‌ی روزنامه‌نگار اشپیگل که پرسید آیا «کمونِ وحشت» صرفا «کلوپ روان‌پریشان حاد» نیست پاسخ داد:
«همین‌طوره، ولی نه کمون، که جامعه‌ای را باید سرزنش کرد که شرایط چنین ناهنجاریِ انسانی‌ای را فراهم کرده است. تصویر برهنه‌ی اعضای کمون که توسط اشپیگل منتشر شد _ با اندام‌های جنسی حذف شده که موضع اشپیگل را نشان می‌دهد _ از دید من بیان متناسبِ شرایط فعلی کمون است. عکس، اتاق گاز رایش سوم را بازنمایی می‌کند. در پسِ این عریان‌نمایی، درماندگی، ترس و وحشت پنهان شده‌است. اعضای کمون خودشان را اعضای به حاشیه‌رانده شده و تحت ستم این جامعه می‌دانند»
چه ‌کسی آن‌ زمان فکرش را می‌کرد (دوچکه این حرف‌های پیشگویانه را سال ۱۹۶۷ بیان کرد) یکی از سوژه‌های عکس فرقه‌ای دیگری_ همان که اشترن با پس‌زمینه‌ی اوشی اوبرمایر برهنه سال ۱۹۶۹ منتشر کرد_ به زودی یکی از اعضای رهبری راف می‌شود؟ او هولگر ماینس چهره‌ی فرقه‌ای «آلمان در پاییز» (م. اشاره به مستندی از ۹ کارگردان ازجمله فاسبیندر، درباره‌ی اتفاق‌های سیاسی و مبارزه‌ی مسلحانه در دهه هفتاد آلمان که به پاییز آلمان معروف است) بود که همراه آندریاس بادر و یان-کارل راسپه در ژوئن ۱۹۷۲ به زندان افتاد. ماینس و سایر زندانیانِ راف به‌دفعات در اعتراض به شرایط فجیع حبس‌شان اعتصاب غذا راه انداختند. ماینس در نوامبر ۱۹۷۴ از گرسنگی مرد. مرگش جرقه‌ی تظاهرات بیشماری را در سراسر اروپا و حرکت‌های تروریستی بعدش زد_ از بین‌شان محاصره‌ی سفارت در استکهلم در سال ۱۹۷۵توسط تروریست‌هایی که به‌خاطر او اسم گروه‌شان را «هولگر ماینس کوماندو» گذاشته بودند. ماینس درپی مرگش در اثر اعتصاب غذا در زندان اشتامهاین، به نوعی به شهید انقلاب بدل شد، و آخرین عکس‌اش پیشگویی خودمحقق‌کننده‌ی غم‌انگیز حرف‌های دوکچه بود: عضو سابق کمون با فقط ۳۹ کیلو وزن در ۳۳ سالگی، واقعاً شبیه قربانیان آشویتس بود. آخر کار این دوچکه بود که با مشت در هوا بر بالای قبر هنوز پر نشده‌ی هولگر ماینس کلمات پیامبرگونه‌اش را به زبان آورد: مبارزه ادامه دارد!
ماینس برخلاف سایر اعضای کمون به‌خوبی درک کرده بود که بدن انسان فقط زمین رهاسازی جنسی، تجربه‌ها‌ی متنوع «سکس آزاد» و… نیست. او پا بسیار فرا‌تر گذاشت. تنها شش ماه پیش از مرگ‌اش در زندان نامه‌ای با عنوان «انسان به‌ مانند سلاح» نوشت که درآن گفته بود: «ما در زندان هستیم اما خلع سلاح نیستیم (…) ما دو سلاح قدرتمند داریم: مغزها و زندگی‌مان. خودآگاهی و بودن‌مان». این نامه اطلاعیه‌‌ی طولانی‌ترین و سخت‌ترین اعتصاب غذا جمعیِ زندانیان راف بود. منظور سخنان ماینس وقتی نامه‌ی ۵ ژوئن ۱۹۷۴ را می‌خوانیم واضح‌تر می‌شود آنجایی که می‌گوید:
«خواهران پرایس ۱۰ ضرب در ۱۰ ضرب در ۱۰‌هزار سال زندگی کردند!» یعنی انسان دقیقاً از طریق اعتصاب غذا به جاودانگی می‌رسد. خواهران پرایس به‌خاطر عضویت در ارتش جمهوری‌خواه ایرلند در زندان بودند و دست به اعتصاب غذایی زدند که بیش از ۲۰۰ روز ادامه داشت.
همان‌طور که می‌دانیم اعتصاب غذا به‌عنوان شکلی از مقاومت بدون خشونت یا ابزار فشار سیاسی تاریخ دور و درازی دارد. از ایرلند پیشامسیحی تا آداب باستانی اعتصاب غذا در هند، که معترضان _معمولاً مردم مقروض_ به در خانه‌ی حاکم رفته و دست به اعتصاب غذا می‌زدند. طبعاً معروف‌ترین نمونه مهاتما گاندی است که در چندین اعتصاب غذای مشهور به حاکمیت استعماری بریتانیا در هند اعتراض کرد. اعتصاب غذا در جنبش حق رای زنان امریکایی و بریتانیایی هم وجود داشت.
طبعاً برجسته‌ترین نمونه‌ها جمهوری‌خواهان ایرلند هستند، که نظریه‌ی هولگر ماینس را به‌ یادمان می‌آورند که بدن انسان می‌تواند به سلاح تبدیل شود. درست پس از پایان جنگ داخلی ایرلند در سال ۱۹۲۳، بیش از ۸۰۰۰ نفر از زندانیان ارتش جمهوری‌خواه ایرلند اعتصاب کردند، سپس دوباره در سال‌های ۱۹۴۰و دوباره در سال‌های ۱۹۷۰.
درحقیقت اعتصاب غذاهای ارتش جمهوری‌خواه ایرلند، کنار موضوعات دیگر، چند سال بعد الهام‌بخش اعتصاب‌ غذاهای زندانیان راف شد. شرایط زندانیان راف در اشتامهاین طلایه‌دار گوانتانامو بود: تمام زندانیان در انفرادی بودند، چراغ‌ها شبانه‌روز روشن بود، انزوای مطلق بود.
تا به امروز هیچ‌کس جز اولریکه ماینهف توصیف بهتری ارائه نداده‌است:
«احساس این‌که کله‌ی آدم منفجر می‌شود (احساس این‌که بالای جمجمه به راحتی شکاف می‌خورد و کامل می‌ترکد)
احساس این‌که ستون فقرات آدم به مغزش فشار می‌آورد
احساس اینکه مغز آدم رفته‌رفته مثل میوه‌ی خشک چروکیده می‌شود
احساس اینکه آدم مرتباً، کاملاً و به‌طور نامحسوس تحت کنترل از راه دور است
احساس اینکه وابستگی‌های آدم کامل بریده می‌شود
احساس اینکه آدم روحش را از بدنش با ادرار دفع می‌کند، احساس اینکه سلول حرکت می‌کند. آدم بیدار می‌شود، چشمانش را باز می‌کند: سلول حرکت می‌کند؛ بعد از ظهر اگر خورشید به داخل بتابد، به‌ناگهان از حرکت باز می‌ایستد
آدم نمی‌تواند از احساس حرکت خلاص شود. آدم نمی‌تواند بگوید که از تب می‌لرزد یا از سرما. مثل وقتی که آدم نمی‌تواند آب را نگه‌دارد
آدم نمی‌تواند بگوید چرا می‌لرزد، منجمد می‌شود

احساس سفر درون فضایی بسته داخل لوله‌ی تفنگ، طوری که شتاب پوستت را صیقل دهد
تبعیدگاه کافکا. ورژن با تخت میخی
ترن‌هوایی سواریِ بدون توقف.»
آیا یکی از زیباترین توصیف‌ها از اتفاقی که برای بدن و ذهن انسان در زندان میوفتد نیست؟ به‌علاوه، آنچه تمام مثال‌ها _اعتصاب غذای هولگر ماینس و احساسات اولریکه ماینهوف_ نشان می‌دهد چیزی‌ست که در نظریه سیاسی، از فوکو تا آگامبن، بیوپولیتیک نامیده می‌شود. هومو سکِر (م.انسان مقدس به تعبیر آگامبن) می‌تواند اعتصاب کند_ زندانیان از بدن انسان به‌عنوان آخرین مفر، آخرین ابزارشان و آخرین زمینِ مبارزه استفاده ‌می‌کردند.
باز از ارتش جمهوری‌خواه ایرلند مثال بزنیم. در ۱۹۷۸ زندانیان چیزی را شروع کردند که اصطلاحاً به‌نام «اعتراض کثیف» شناخته می‌شود. آن‌ها از ترک سلول‌هایشان برای حمام و دستشویی رفتن امتناع کردند، و نگهبانان قادر نبودند تمیزشان کنند. این تغییری واضح در دینامیک‌های قدرت بود. زنان به‌جای اینکه بدن‌هایی ابژه‌ی محض باشند، با خون عادت ماهانه سلول‌ها را تزئین کردند؛ اکنون بدن‌هایشان سلاح‌های سیاسی بود. بدن جای اینکه ابژه‌ی انضباط و هنجارپذیری باشد به پایگاه مقاومت تغییر شکل می‌داد.
اگر تحت شرایط بیوپولیتیکی زندگی کنید، اگر از همه چیز محروم شده باشید و جسم‌تان ابژه‌ی انضباط و تنبیه باشد، بدن دقیقاً آخرین مفر و پناهگاه است. یا مثال قدیمی‌تر و قابل‌توجه‌تر دیگر، یعنی مارکی دو ساد را در نظر بگیرید. می‌دانیم که ۲۳ سال از عمرش را در زندان گذراند. اما چیزی که کمتر کسی می‌داند این است که در مقطعی زندان‌بانان هرچه ابزار نوشتن در سلولش بود مصادره کردند، و می‌گویند با اشیاء تیز شروع به کندن نوشته‌هایش روی دیوار کرد، و وقتی آن‌ها را هم ازش گرفتند، انگشانش را گاز گرفت و با خون نوشت…
آنچه از نوشته‌ی ماینهوف و رفتار مارکی دو ساد به‌نظر می‌رسد این است که تحت آن شرایط تفاوتی میان بدن و ذهن وجود ندارد _ ذهن به بدن تبدیل می‌شود و بدن به ذهن. این فقط معکوس معیار افلاطونی-مسیحی در ارزش‌گذاری مثبت ذهن نسبت به بدن نیست. نکته پیچیده‌تر از آن است که بگوییم حالا بدن نسبت به ذهن برتری پیدا کرده‌است. آنچه در «انسان به‌ مانند سلاح» مشهود است تمایل به غلبه بر خود تضاد دوگانه‌ی میان بدن و ذهن است. به‌همین خاطر است که نیچه هرگز درباره‌ی جسم حرف نمی‌زند اما درباره‌ی بدن چرا. جسم بدن فناپذیر است، و بدن چیزی بسیار بیش از تنها بدن است، اتحاد تن، ذهن و روح است.
اینجا درست جایی‌ست که باید به ابتدا باز گردیم. نمونه‌های رادیکالی که استفاده کردم _ اعتصاب غذای راف، اعتراض کثیف ارتش جمهوری‌خواه ایرلند و گفتن ندارد، خودکشی به‌عنوان سلاح نهایی _ نشان می‌دهد بدن همیشه ابژه‌ی سیاسی نیست، می‌تواند سوژه‌ی سیاسی هم باشد. اعتراضات اخیر در ترکیه حداقل دو تاییدیه به ما می‌دهد که «بدن می‌تواند سلاح باشد».
اولی رقصی اعتراضی که اعضای اپرا و باله‌ی ملی ترکیه در همبستگی با معترضانی که پارک گِزی را در استانبول تسخیر کرده بودند، اجرا کردند. یکی از معترضان گفته‌بود رقصیدن روی صحنه تنها راهی بود که می‌توانستند خود را بیان کنند: «از آنجایی که فقط می‌توانیم با رقصیدن خودمان را بیان کنیم، تنها هدف این است که اعتراض‌مان را هم به همین شکل نشان دهیم.» مثال دیگر این روزها اصطلاحاً به «مرد ایستاده» معروف شده‌است. تعجب نمی‌کنید اگر بدانید این مرد یک رقصنده‌ی ساده نیست؟ اسمش اِردِم گوندوز و رقصنده و رقص‌پرداز است. شب اول پنج ساعت خیره به پرتره‌ای از مصطفی کمال آتاتورک ایستاده‌ بود. به‌سرعت اعتراضات مشابهی سرتاسر ترکیه با توقف و ایستادن ساده گسترش پیدا کرد. استراتژی درخشانی، یادآور «مرد جلوی تانک» میدان تیانمن یا نمایش‌ ایستاده‌ی سکوت یلنا توپیچ از بوستی. چرا استراتژی خوبی است؟ چون با عدم خشونت کنار آمدن بسیار سخت‌تر اعتراض خشونت‌آمیز است. دولت حالا قصد بازداشت مردمی را کرده‌‌بود که کاری بیش از ثابت ایستادن نکرده‌بودند. البته در آخر مردم ایستاده را هم بازداشت کردند.
آنچه اعضای اپرا و باله‌ی ملی ترکیه و اردم گوندوز تکرار کردند شعار معروف «گروه رقصِ نوین»، سازمانی کارگری برای رقصیدن بود که دو هنرجوی رقص یهودی سال ۱۹۳۲ در نیویورک شکل دادند و اعلام کردند: «رقص سلاحی در مبارزه‌ی طبقاتی است.»
اندیشه‌ی اصلی گروه رقص نوین چیزی‌ست که گروه رقصی ایدآل باید شبیه‌اش باشد. به‌جز رقصنده‌ها گروهی از کارگران عادی را هم جذب کرد. هنر‌آموزان فقط در‌ازای ده سنت یک کلاس یک ساعته‌ی رقص، یک‌ ساعت بدیهه‌سازی با موضوعی اجتماعی و یک ساعت بحث درباره‌ی مسائل اجتماعی می‌گذراندند. همان‌طور که می‌دانیم در سال ۱۹۳۲ یازده گروه رقص کارگری در لیگ رقص کارگران به‌هم پیوستند. درست همان چیزی که امروز نیاز داریم: لیگ رقص کارگری. یا دست‌کم رقصنده‌هایی که واقف باشند رقصیدن «هنر صرف» نیست، همیشه کنشی سیاسی‌ است.
و حالا به مسئله‌ی سکس باز می‌گردیم. تا زمانی که به‌عنوان ابزاری درون خود فهم شود نه سلاحی در مبارزه‌ی طبقاتی، تا وقتی آخرین مقصد خوشی باشد، به هیچ وجه انقلابی نیست. حق کاملاً با آندریاس بادر با جمله‌ی به یادماندنی‌اش بود که «کردن و شکلیک کردن هر دو یک چیزند»، اما مشکل واقعی زمانی‌ پیش می‌آید که کردن از شلیک کردن مهم‌تر می‌شود. و همان‌طور از سوی دیگر: وقتی تنها شلیک کردن اهمیت دارد.
غیر از کمون۱‌ نمونه‌ی تمام عیار دیگری که در آن کردن از شلیک کردن مهم‌تر شد بی‌شک ورژن امریکایی راف، سازمان «وِدِر آندرگراند» بود. جنبش ضد جنگ ویتنام ایالات متحده نه فقط در زمینه‌ی بمب و خشونت، که همین‌طور «رهایی‌بخشی جنسی»، زود در همان مسیری افتاد که جنبش ۶۸ آلمان. اعضای ودر آندرگراند بعد از اینکه عدم خشونت را به‌عنوان تاکتیکی عملی کنار گذاشتند، به خانه‌ای اشتراکی نقل مکان کردند تا «تک‌همسری را شکست دهند». مناسبات انحصاری میان مردان و زنان اکنون تقویت‌کننده‌ی الگوی قدیمی تسلیم زنانه به‌نظر می‌آمد. مارک رود رهبر پیشین دانشجویان رادیکال سال‌های ۱۹۶۰ و عضو فراریِ ودر آندرگراند آن را به بهترین شکل توصیف کرده‌‌است.
«یک راه شکست دادن تک‌همسری، تجربه‌های جنسی افراطی بود. سکس گروهی، روابط با همجنس‌، باهم بودن‌های غیرجدی و گه‌گداری، همگی امتحان می‌شد چون قصد داشتیم از سرکوب گذشته به سوی آینده‌ی انقلابی بگریزیم. (…) از آن‌جایی که هم‌آغوشی نهایت صمیمیت در روابط انسان‌هاست جمع‌های اشتراکیِ سیاسی‌ای شکل می‌دادیم که این صمیمیت را میان اعضا، نه بین زوج‌های تک‌همسر، ضمانت کند.»
اما هزینه‌ی مخصوصی داشت. همان‌طور که بیل آیرز عضو دیگری از ودر آندرگراند در کتاب خاطراتش «روزگار بی‌دوام» به‌خاطر می‌آورد:
«غلبه بر تک‌همسری انرژی زیادی می‌بُرد_ بخشی از مشی سیاسی در رد تمام عادت‌ها و اجبارهای فرهنگی گذشته بود، تا خودمان را به ابزارهای مبارزه‌، فارغ از خود تبدیل کنیم. ما پلیس ضد پیوریتن‌ها بودیم_ خوشت میامد یا نه، باید می‌کردی»
و خب شاید این حرف‌ها همچنان یاغی‌گرانه به‌نظر برسد، اما معضل واقعی این «رهایی‌بخشی جنسی» در بخش‌های دیگری از خاطرات مارک رود پیدایش می‌شود. فقط به این تکه نگاهی بیاندازید:
«از دید من به‌معنی آزادیِ نزدیک شدن به هر زنی در هر جمعی بود، که به‌خاطر حس و قدرتم در جایگاه رهبری به‌ندرت دست رد به سینه‌ام می‌خورد. برای بار دوم در عمرم، فانتزی‌هایم داشت به واقعیت می‌پیوست: می‌توانستم تقریباً هر کدام از این زنان انقلابی قوی زیبا را که دلم می‌خواست داشته باشم»
بار اولی که فانتزی‌هایش به واقعیت پیوسته‌بود کی بود؟ وقتی رهبر «دانشجویان طرفدار جامعه‌‌ی دموکراتیک» (اس‌دی‌اس) بود. او در سال ۱۹۶۸ تسخیر پنج ساختمان محوطه‌ی دانشگاه کلومبیا را در اعتراض به بودجه‌ی دانشگاه برای جنگ ویتنام رهبری کرد. از بسیاری جهات به چهره‌ی سازمان‌دهنده‌ی اعتراضات دانشجویی و مردمی تبدیل شد. به سرتاسر کشور سفر و در دانشگاه‌های متعدد سخنرانی کرد؛ عکسش بر نیویورک تایمز و نیوزویک می‌درخشید؛ او ستاره بود. و از این دوره چنین اعترافی بیرون می‌آید:
‌«با این‌که دوست‌دختر جدیدی در نیویورک داشتم اصلاً درمورد خوابیدن با هرکس که سر راه دم دستم بود، احساس شرمندگی نمی‌کردم. به زن معتاد بودم. داشتم رویای جنسی قدیمی‌ام را درباره‌ی خوابیدن با یک ‌عالم زن برآورده ‌می‌کردم. به‌نظرم تعددشان اثبات می‌کرد که جذاب و دارای قدرت مردانه هستم. گاهی قبل از خواب تعداد زنانی را که از شروع دبیرستان با آن‌ها معاشقه کرده‌بودم، می‌شمردم.»
این خطوط چطور باید خوانده شود؟ البته رود بدبین و خودطعنه‌زن است، اما اعتراف‌ها نشان می‌دهد «درهم شکستن تک‌همسری» حتا اگر در ابتدا عملی یاغی‌گرانه به حساب می‌آمد، به‌هیچ وجه انقلابی نبود. ثابت می‌کند فقط به‌درد «معتادین به زن» مثل او می‌خورد که حتا نمی‌توانستند تعداد زنانی را که با آن‌ها خوابیده‌اند تا مردانگی‌شان به خودشان اثبات شود، بشمارند. باز هم حق با رودی دوچکه بود: روابط متعدد میان زنان و مردان چیزی جز اجرای اصول مبادله‌ی بورژوازی زیر سایه‌ی ملاحظات شبه انقلابی نیست. و اینجا دوباره به نقد لنین به «نظریه لیوان آب» (م.منسوب به کولونتای که می‌گوید رابطه‌ی جنسی باید به‌سادگی نوشیدن یک لیوان آب باشد) باز می‌گردیم.

 

نوشتن را شروع کنید و اینتر را بزنید