ای آینهی جادویی، بگو من فداکارترم یا فلورانس نایتینگل؟
زمستان پارسال دورهای دربارهی تاریخچه NGOها و اصول و مبانی کار در آنها، برای کارکنان و داوطلبان یکی از مراکز فعال در محلهی هرندی برگزار کردم که (برای خودم) چشمگشاترین تجربهی تسهیلگریام بود چون با آنچه در هند تجربه کرده بودم فاصلهای به اندازهی زمین تا آسمان داشت. این که برای کسانی که سالها در NGOها کارکردهاند تازه بخواهی بگویی NGO چیست و فرق آن با ادارهی دولتی و شرکت خصوصی در چیست خود به قدرکفایت غریب است. غریبتر از آن وقتی بود که در جلسهی دوم و قبل از شروع بحث دربارهی ساختارهای قدرت و دینامیکهایشان، از مشارکتکنندگان پرسیدم چرا اصلا جایی مثل دروازهغار در تهران، و مشابهاش در جاهای مختلف ایران و دنیا وجود دارد و شما اینجا چه میکنید؟ جوابها خیلی از انتظارم پرتتر بودند، انقدر که باعث شد طرح درسم را تغییر بدهم و برخی مباحث را حذف کنم. مثلا «دروازهغار وجود دارد چون بعضی آدمها روح سیاهی دارند، ما اینجاییم که این سیاهی را از بین ببریم»، یا «چون مردمِ اینجا خودشان نمیخواهند زندگیشان را تغییر بدهند ما اینجاییم تا زندگی بهتر را یادشان دهیم»، «چون به فقر فرهنگی دچارند و ما میخواهیم فرهنگشان را ارتقاء دهیم» و هابزی آن وسط گفت چون «انسان گرگ انسان است» و…یک نفر هم تاریخچهی دروازهغار از زمان قاجار و علت نامگذاریاش را (همانچیزی که در ویکیپدیا نوشته شده) برایمان تعریف کرد. نه کسی به فقر اشارهای کرد، نه به مهاجرت و نه ستم و سرکوب سیستماتیک و این حرفها. تجربه از این نظر چشمگشا بود که متوجه شدم اشکال ماجرا فقط (یا شاید اصلا) فقر نظری و تولید دانش و عقبماندگی علوم انسانی در ایران نیست. اشکال بیشتر از ذهنیت «دیگریساز» و ناتوانی در فهم همدلانهی دیگری، و تقلیل انسان به «کیسِ» آسیبدیده است و آن هم آنقدر دلایل ایدئولوژیک و ساختاری پشتش است که با چند جلسه کارگاه آموزشی برطرف نمیشود. طرحهای غیرانسانی و خشونتآمیزی مانند طرح عقیمسازی زنان مصرفکننده و بیخانمان که از دلِ چنین جمعهایی بیرون میآید هم نتیجهی منطقی همین دیدگاه است. تحلیلی(؟) که در ادامه میخواهم بنویسم قطعا تنها به بعد فردی ماجرا میپردازد و طبق ارتباطی است که ذهنم بین شواهد و دانستهها و تجربههایم برقرار میکند و جوری است که من میبینم. طبعا نه همهجانبه است و نه قطعیتی پشت آن.
اغلب وقتی حرف از خودشیفتگی به میان میآید تصویر آدمهایی با ویژگیهای خلقی-رفتاریِ شبیه به نامادریهای سیندرلا و سفیدبرفی به ذهن میرسد که یکی بیهیچ حس همدلی با دخترنانتیاش فقط به فکر خوشبختی دخترهای خود است و دیگری از اینکه دخترناتنیاش از او زیباتر باشد زیرورو میشود. یا مقالههای عوامپسندانهای که نارسیسیسم را به تعداد عکسهای سلفی جوانان و نوجوانان (بیشتر دختران) تقلیل میدهند. واقعیت این است که شخصیتهای خودشیفته همیشه شبیه زنان بدجنس کارتونهای سکسیستی والتدیزنی و صفحات سلبریتیهای اینستاگرام نیستند. آنها گاهی شبیه قدیسهایی هستند که «وجهه»ای انساندوستانه، دلسوزِ آسیبدیدگان، وهمدل و همدرد محرومان و بهحاشیه راندهشدگان و بیقدرتترینها و بلاهبلاهبلاه را برای خود ساختهاند.(حتا اسامیای که به این «طبقه» میدهند گویای ماهیت مناسباتشان است) شاهدش انبوه خودعرضهگیها و نمایش ابرقهرمانیها و شوآفی است که در پوشش اطلاعرسانی و آگاهی بخشی دائم در شبکههای اجتماعی به خوردمان میرود. از سلفیهای خندان با کودکان کارگر تا شرح تجربیات توریستی (و رزومهسازی) تازه فارغالتحصیلهای روانشناسی و مددکاری اجتماعی در استتوسهای فیسبوک، بیرعایت پیشپاافتادهترین «اصول محرمیت». شاید یک دلیل اینکه اغلب NGOهای ما با تمام ادعاهایی که تریلی هم بارشان را نمیکشد، از لحاظ ساختار و عملکرد فرق چندانی با مثلا «هیئت متوسلین به حضرت عباس» ندارند هم همین است. (بهنظر من چون ورژن تقلبیاند، و اساساً نمیدانند چه میکنند، آسیبزاترند) چون همدلها و خودشیفتهها از بسیاری جهات کاملاً به هم شبیهاند. سوال این است که آیا خودشیفتهها همدلی بلدند؟
کسانی که عواطف همدلانه در آنها قوی و پررنگ است، شاخکهای حساسی دارند. یعنی میتوانند خود را با احساسات، عواطف، انگیزهها و باورهای دیگران هماهنگ کرده و اصطلاحاً به درک همدلانه از دیگری برسند. آنها میتوانند میل و بیان دیگری را بهخوبی دریافت و درک کنند. برخی از همدلها به قدری دقیق، هوشمند و دارای درک مستقیم اند که حتا میتوانند روند افکار دیگری را بخوانند و بیان کنند…و خبر بد اینکه خودشیفتهها هم درست همینطورند. اما خودشیفتهها بهقطع فاقد احساس همدلیاند چون برای همدل بودن چیزی بیش از شاخکهای حساس مورد نیاز است. تفاوت اصلی بین خودشیفتهها و همدلها انگیزههایشان است. این که دلیلشان برای جذب و درک احساسات و عواطف دیگران چیست و با این «انباشت سرمایه» قصد دارند چه کنند. خودشیفتهها فقط وقتی شاخکهای حسیشان به کار میافتد که پای فرصت و فایدهای شخصی در میان باشد. مهارت واقعی خودشیفتهها دراصل نمایش همدلی است بهوقت مناسب.
همدلها درد دیگری را حس و جذب میکنند و با این کار، خودشان هم از درون درد میکشد. این درد باعث میشود تا متوجه و مراقب دیگری باشند و تلاش کنند زجر دیگری را سبک کنند. درک همدلانه، زجر دیگری را زجر خود میبیند و کاهش زجر خود را در کاهش زجر دیگری. خودشیفتهها هم درد دیگری را حس میکنند ولی بهجای تلاش برای درک درد دیگری و ابراز شفقت، مراقبت و توجه، درگیر بالا و پایین کردن موقعیت، و سود و زیان بروز احساساتشان میشوند. احساساتی که دیگری آن را برانگیخته و شاید از وجودشان آگاه نبوده و یا نمیخواستند آگاه شوند.(شده از مصیبتی برای دوستی بگویید و او شروع کند از مصیبتی که خود از سرگذرانده تعریف کردن، تا خاموشتان کند یا وادار به همدردی با خودش؟ همان) این احساسات حتا گاهی به شکل عصبانیت و خشم بروز میکند و در دیگریِ رنجدیده، بابت شریک کردن خودشیفته در دردش احساس تقصیر و شرم ایجاد میکند. بنابراین بزرگترین تفاوت میان همدلها و خودشیفتهها نسبتشان با ایگو یا «من»شان است. همدلها تمام تمرکزشان را صرف ترمیم و ارضای ایگویشان نمیکنند. آنها اغلب به اینکه مردم دربارهشان چه فکری میکنند اهمیتی نمیدهند و یا اصلاً از آن مطلع نیستند. اما تنها دغدغهی خودشیفتهها ایگو/منشان است و از دیگری برای رسیدن به هدف خود استفاده میکنند. آنها هرکاری برای محافظت از منشان انجام میدهند و اگر با انتقاد یا هرآنچه که ممکن است به آن آسیب بزند مواجه شوند فوراً در موضع تدافعی قرار میگیرند.
وقتی ایگو فربه و ورم کرده باشد، فرد درمورد ظاهر فیزیکیاش، یا وضعیت مالی و موقعیت حرفهای و اجتماعیاش و درکل «هرآنچه دیگران از او میبینند» دچار وسواس میشود. اگر ایگو «بالانس» باشد هم این مسائل برای بسیاری با اهمیت است، ولی نه به همان شدت و درجه. اما خودشیفته از این مسائل برای کنترل و فریب دیگران استفاده میکند تا وجهه خود را بسازد و حفظ کند.
خودشیفتگی و همدلی دو سر یک طیفاند و امکان ندارد کسی همزمان در دو سر این طیف بایستد. همدلها هم گاهی رفتارهایی از خود بروز میدهند که شاید به خودشیفتگی تعبیر شود. مخصوصا وقتی عواطفشان (و نه ایگوشان) جریحهدار میشود. همدلها هم ممکن است پرخاشگر، نامهربان، و خودخواه شوند، اما به ماهیت منفی اعمالشان آگاهند و مسئولیت عواقب آنها را پذیرفته و خود را میکاوند تا دلایل رفتار را پیدا، و تغییر کنند. همهی انسانها ممکن است در موقعیتی احساسات و برخوردهای منفی از خود بروز دهند و به دیگران آسیب بزنند. ولی فرق عمده این است که انگیزهی انسان خودشیفته از بروز احساسات منفی کنترل و مصرف دیگری برای ارضای ایگوی خود است، درحالیکه در انسانهای دیگر بروز عواطف منفی بدون انگیزهی مالی و مادی و یا دلایل بیارزش شخصی است. حالا سوال این است: آیا با خودشیفتهها هم باید همدلی کرد؟
پ.ن:
جایگاه فلورانس نایتینگل طبعاً برای من با جایگاه رفیع هیستری درتاریخ روانکاوی گره خورده و نه صرفاً فداکاری. حسرتم هم همان فریاد معروف است: «آه کجایید ای زنان هیستریک؟ کجایید که باز جهان را برایمان دگرگون کنید؟»